stories
يه دختري بودبا انگشتاي بلند و کشيدهبا يه حلقه ي نقره ايه ساده توي انگشت انگشتريه دست راستشکه اين حلقه البته گرد نبود٬ کناره هاش يه جورايي تيز بوديه جور حلقه ي مربعيکه هميشه موقعه کشتي اين تيزيش ميرفت توي انگشت کوچيکش و دختره ميگفت آخکه اين حلقه هه وقتي ميرفت توي انگشتش يکمي بهش گشاد بود و آزاد ميتونست حرکت کنهبعد دختره عاشقه اين بود که فيششششششششششششت حلقه را بياره بالا و ببره پايينعاشقه اينم بود که هي توي انگشتش بچرخوندشعاشقه اينم باز بود که حلقه شو بکنه توي دهنشو آروم اونو بمکه٬ بعد وسط مکيدنش هم يهويي زبونش بخوره به پوست انگشتش٬ بعد ببينه که وووي چقده پوست خودش از پوست حلقه ش داغتره٬ بعد يهويي عاشقه اين بشه که يواشکي هي زبونشو از روي حلقه سر بده روي پوستش و از روي پوستش هم سر بده روي حلقه٬ از داغ به سرد و از سرد به داغ٬يه دور گردش بي نهايتدختره لاک نميزددختره ناخناشو بلند نميکردولي پسره عاشقه دستاي دختره بودمخصوصا دست راستش با اون حلقه ي نقره ايه سادهدختره کرم داشتدستشو از تو دست پسره مي کشيد بيرون قصه مون تموم شد
يکي بودکه روزه میگرفت به خاطر اون چايی موقعه افطارميگفت اون چايی شراب بهشتيه که همه ميگن ديگه اون
يکی نيست که رفت
0 Comments:
Post a Comment
<< Home