< NiNiGheRtY: April 2005

Monday, April 18, 2005

Mr hekayati(shahre ghese)

یکی بود یکی نبود
یه روز صبح عباس خواب موند
آقای حکایتی دعواش کرد
عباس قهر کردرفت و دیگه هم هیچ‌وقت برنگشت
هیچ‌کس هم تو شهر قصه دیگه دندونای خرگوشی با لبخند احمقانه‌ی معصومانه نداشت
قصه‌ها هم همه‌شون لوس شدن
آقای حکایتی هم خاک توسر شد.
از تلویزیون انداختنش بیرون ٬ زنش هم از خونه انداختش بیرون.
رفت کنار خیابون زیر پل خوابید.
اونجا عباسو دید
.با هم آشتی کردن
.ولی عباس دیگه هیچ‌وقت نخندید.
همین.
یه جور احمقانه‌ای دلم واسه خونه‌ی شمالمون تنگ شده. از منظره‌هاش گرفته تا آلاچیق بالای خونه و باغچه‌ی همیشه درب داغونش و راه درب داغون‌تر جاده دوهزار. حتی دلم واسه تمیز کاری روز اولی که میرفتیم شمال هم تنگ شده با اینکه من همیشه دودر میکردم. هرچند ٬ از همه بیشتر دلم شومینه‌ی خونمون رو میخواد که توش کلی هیزم بریزیم
و بشینیم دورش خودمونو گرم کنیم



کاش میشدخود آدما هم همراه صداشون از توی سیم تلفن رد بشن بعدش برسن به توخیلی سریع بدون ویزابدون پروازبدون لازم بودن یه عالمه پول فقط با یه دونه کارت تلفن وقتی هم که کارت تلفنت تموم میشد برمی گشت همونجایی که ازش اومده بود اگه اینجوری بود ها من همه ی پولمو میدادم کارت تلفن می خریدم که هیچوقتی مجبور نشه که برگرده


.
یکی بود ٬ یکی نبود ٬ یکی رفت ٬ یکی مرد

don't let anyone steal your dreams !! <=== میگه به هرحال


Lalaie | Upload Music
Music Codes