هنوزم دارم فکر میکنم یه اتفاقایی داره میفته . همهش از اون گوسفنده شروع شد. همونی که چشماش رو باز کرد و
بست
قول ميدم اگه اوني كه ميخواي نيستم ، هموني بشم كه ميخواي ، مث حال و هواي آسمون يه وقت نم نم ، يه وقت رعد و برق ، يه
وقت تگرگ، گاهي هم آفتابي،بستگي به چشماي تو داره ...اون وقت ممكنه دوستم داشته باشي.اگه دوستم نداشتي بهم قول بده ، قول
بده از چشات نيوفتم .امروز و من و يه حال عجيبه خوب و يادت و صدات و چشات .نمي دونم اين آدمها كه چتر سياه دست ميگيرند
كي ميخواهند از تقدير فرار كنند؟
کامپيوتر و خاموش ميکنم و ميرم بخوابم .چشمامو ميبندم و ياد خودم و خودت ميافتم ياد چيزايي که دوست داري و ياد تولدت و
يهويي ياد اون بسته ي تو کمد ميافتم که هنوز از ترس اينکه بويش بره از تو جعبه اش در نياوردم ميافتم . ميرم سراغش و نگاهش
ميکنم . دستم بوي عطرش و ميگيره بوي عطر تو رو . و حس ميکنم بايد بگم اما خب نيستي که بهت بگم پس بايد بنويسم و انقدر
وسوسه ميشم که محافظ کامپيوتر و ميزنم و ۱۰ دقيقه ميشيم تا چرا غ سبزش روشن بشه و بعد هم پاور و ميزنم و بعد از اينکه
ويندوز بالا اومد کانکت ميشم و تو صفحه ي اديت مينويسم :دوستت دارم ديوونه خيلي.حالا دکمه هاي دوستت دارم کيبوردم هم بوي
عطرت و ميدهرفتم بخوابم ديگه بوس بوس
0 Comments:
Post a Comment
<< Home