< NiNiGheRtY: July 2009

Thursday, July 30, 2009


پر از حرفم. پر
از فلسفه‌. پر از تصویر
.
و هوا که چه سنگین می‌شود گاهی.

گاهی اوقات این روزها، اخبار را که میخوانی و دنبال میکنی، و با ترس و کنجکاوی و هراسان فیسبوکت را باز میکنی ، وقتی که ندا را قبل از جان دادن میبینی ، و به چشمانش که مدام در میان چشمان تو دنبال کمک میگردد زل میزنی ، و وقتی به خونی از دیگرانی که هنوز مانثل خودت میپنداریشان روی صفحه‌های سرد و کثیف مونیتورت بر روی آسفالت داغ خیابانهای وطنت روان میشود ، و گاهی که از خشم یا نومیدی ، یا غم ، یا تنهایی ، یا دورافتادگی، یا تنفر ، یا شاید فقط از همدردی اشکی میریزی ... تنها چیزی که به آن چنگ میزنی نه امید که غرور است. حس دیدن تاریخ هنگامی که شکل میگیرد. من میبینم مملکتم را و ملتم را و دوستانم را در لحظه‌های تاریخ و در کتاب‌های تاریخ آیندگان. و این بار دیگر من خجالت نخواهم کشید. من هرگز شجاعت کسانی که این روزها فقط با حضورشان میجنگند ندارم ولی من امروز به ایرانی بودنم دوباره مغرورم. گاهی فکر میکردم ستارخان ها و میرزا کوچک خان های زمان دیگر تمام شده‌اند. ولی امروز میدانم اگر هم شکلشان عوض شود ما هنوز برای تاریخ قصه های فراوانی در آستین داریم.

دلم برای نامه نوشتن تنگ شده بود. نامه نوشتم. گاهی اوقات بعضی آدما تو زندگیت هستن که بودنت رو تعریف میکنن. آدمایی که هرچقدرم دور خودت دیوار بکشی و تنهاییت رو صیقل بدی، اونا رو بی هیچ مشکلی میتونی اون‌تو جا بدی. آدمایی که شاهد تو ان. آدمایی که عاشق بودنشونی. نامه نوشتمشون.

اون روزایی که عاشق بودیم
اون روزایی که دنیا قدش کوتاه بود
وقتی دلمون میلرزید، همه‌ی زندگی می‌لرزید
وقتی دلمون میریخت پایین میفهمیدیم که دل آدم چه بزرگه
به هم زل میزدیم و همدیگه رو نگا می‌کردیم
با هم چشمامون رو میبستیم و میرفتیم قاطی ابرا، توی جنگلا، توی شهر، زیر پل عابر پیاده، توی مزرعه، توی دشت، توی کلبه، توی استخر، توی قایقی که کج میشد و میفتادیم تو آب، توی قلعه‌های تاریک و ترسناک، توی زیرزمین پر از کارای سفالگری، توی کتابخونه‌ و توی هزارتا از کافی شاپ های تهران. توی خیابونا و خرابه ها.
چشمانو باز میکردیم و برمیگشتیم پیش هم. به هم نگاه میکردیم. توی چشمای هم.
رویا هامون واقعی بود. تو چشمای همو که نگاه میکردیم هر چیزی رو میتونستیم ببینیم ... فقط کافی بود نگاه خودمون دو تا تو هم گره بخوره.

عاشق بودیم. میفهمی؟ عاشق بودیم.
سایه ی مرگ سنگین تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم. میترسم ، میزنم کنار ، گریه میکنم، ساکت میشم. میلرزم. فرار میکنم.
عاشق بودیم. میفهمی؟ عاشق بودیم.

من اینجا خسته .. . و خوابم گرفته
کمی هم..-ظاهراً- حالم گرفته
برای دیدنت راهی نمانده....
گمونم پشت پاهایم گرفته...
....
..
گرفته...آی..گرفته...آآآی‌ی ...گرفته...
گرفته...گر گرفته...وای...
گرفته....

زندگی .. زندگی برای سلامتی ام ضرر دارد ...
و چه بی رحم جهانی که مرا با تو ندید ...


Lalaie | Upload Music
Music Codes