آخرین مسافر
و امروز آن كه چشم به جاده دارد،آنكه كوله بارش بر دوشش است،آن مسافر آماده ي سفر،كسي نيست جز من. سالهاست در اينراه دوستان را بدرقه ميكرديم اما خود نشسته بوديم و حركتي نداشتيم . سالها بود چراغ به دست راه را براي ديگران روشن مي كرديم و همگان را در اين راه بدرقه مي كرديم.ولي افسوس كه خودمان مي نشستيم و راهي نمي شديم.اما مسافر امروز ،منم.هيچ كس به بدرقه ام نيامده.آخر ،همه دوستان راهي شدند و كسي نمانده.همه در حال طي مسيراند.اما حالا جاده تاريك تر از هر موقع و چراغ دار راهي سفر.ره طولاني تر نشده اما پاهاي من خسته تر از گذشته است.اما بايد تن به سفر داد و راهي جاده شد.اينجا ماندن كافي است.اينجا ماندن و شكستن.آن روز كه به اينجا آمدم؛به من گفتند:آخر اين جاده ،آن سوي اين تاريكي ها،شهر خورشيد است.من هم همه را راهي ،راهي كردم كه هيچ وقت طي نكردم.چه اشتباهي!ره را نرفتم ولي مي شناسم.آن سويش شهر خورشيد است.همين امروز آخرين مسافر را راهي كردم و حالا وقت رفتن من است.
من ميروم تا تاريكي ره را پايان بخشم.تا اگر روزي مسافري آمد و راهنمايي نيافت ديگر ره خودش روشن باشد يا لا اقل از آن سوي جاده نور، جلوي پايش، بياندازم.من راهي سفرم .سفري به سمت فردا،سوي شهر آرزوها،به مقصد شهر خورشيد.برخواهم گشت.نميدانم كي!اما مي دانم كه برخواهم گشت.شايد در فصل زمستان،در پايان يك شب سياه.نمي دانم...اما ميدانم كه بر خواهم گشت.ما خورشيد زادگانيم و با خورشيد ، طلوع خواهيم كرد.
و امروز آن كه چشم به جاده دارد،آنكه كوله بارش بر دوشش است،آن مسافر آماده ي سفر،كسي نيست جز من. سالهاست در اينراه دوستان را بدرقه ميكرديم اما خود نشسته بوديم و حركتي نداشتيم . سالها بود چراغ به دست راه را براي ديگران روشن مي كرديم و همگان را در اين راه بدرقه مي كرديم.ولي افسوس كه خودمان مي نشستيم و راهي نمي شديم.اما مسافر امروز ،منم.هيچ كس به بدرقه ام نيامده.آخر ،همه دوستان راهي شدند و كسي نمانده.همه در حال طي مسيراند.اما حالا جاده تاريك تر از هر موقع و چراغ دار راهي سفر.ره طولاني تر نشده اما پاهاي من خسته تر از گذشته است.اما بايد تن به سفر داد و راهي جاده شد.اينجا ماندن كافي است.اينجا ماندن و شكستن.آن روز كه به اينجا آمدم؛به من گفتند:آخر اين جاده ،آن سوي اين تاريكي ها،شهر خورشيد است.من هم همه را راهي ،راهي كردم كه هيچ وقت طي نكردم.چه اشتباهي!ره را نرفتم ولي مي شناسم.آن سويش شهر خورشيد است.همين امروز آخرين مسافر را راهي كردم و حالا وقت رفتن من است.
من ميروم تا تاريكي ره را پايان بخشم.تا اگر روزي مسافري آمد و راهنمايي نيافت ديگر ره خودش روشن باشد يا لا اقل از آن سوي جاده نور، جلوي پايش، بياندازم.من راهي سفرم .سفري به سمت فردا،سوي شهر آرزوها،به مقصد شهر خورشيد.برخواهم گشت.نميدانم كي!اما مي دانم كه برخواهم گشت.شايد در فصل زمستان،در پايان يك شب سياه.نمي دانم...اما ميدانم كه بر خواهم گشت.ما خورشيد زادگانيم و با خورشيد ، طلوع خواهيم كرد.