< NiNiGheRtY: May 2013

Tuesday, May 21, 2013

آخرین مسافر
و امروز آن كه چشم به جاده دارد،آنكه كوله بارش بر دوشش است،آن مسافر آماده ي سفر،كسي نيست جز من. سالهاست در اينراه دوستان را بدرقه ميكرديم اما خود نشسته بوديم و حركتي نداشتيم . سالها بود چراغ به دست راه را براي ديگران روشن مي كرديم و همگان را در اين راه بدرقه مي كرديم.ولي افسوس كه خودمان مي نشستيم و راهي نمي شديم.اما مسافر امروز ،منم.هيچ كس به بدرقه ام نيامده.آخر ،همه دوستان راهي شدند و كسي نمانده.همه در حال طي مسيراند.اما حالا جاده تاريك تر از هر موقع و چراغ دار راهي سفر.ره طولاني تر نشده اما پاهاي من خسته تر از گذشته است.اما بايد تن به سفر داد و راهي جاده شد.اينجا ماندن كافي است.اينجا ماندن و شكستن.آن روز كه به اينجا آمدم؛به من گفتند:آخر اين جاده ،آن سوي اين تاريكي ها،شهر خورشيد است.من هم همه را راهي ،راهي كردم كه هيچ وقت طي نكردم.چه اشتباهي!ره را نرفتم ولي مي شناسم.آن سويش شهر خورشيد است.همين امروز آخرين مسافر را راهي كردم و حالا وقت رفتن من است.
من ميروم تا تاريكي ره را پايان بخشم.تا اگر روزي مسافري آمد و راهنمايي نيافت ديگر ره خودش روشن باشد يا لا اقل از آن سوي جاده نور، جلوي پايش، بياندازم.من راهي سفرم .سفري به سمت فردا،سوي شهر آرزوها،به مقصد شهر خورشيد.برخواهم گشت.نميدانم كي!اما مي دانم كه برخواهم گشت.شايد در فصل زمستان،در پايان يك شب سياه.نمي دانم...اما ميدانم كه بر خواهم گشت.ما خورشيد زادگانيم و با خورشيد ، طلوع خواهيم كرد.



نازنین

یادت هست؟ جایی میان کودکی و نوجوانی آینده را ورق میزدیم. به چشمان هم زل میزدیم و سکوت میکردیم. بوسه هامان ... عاشقانه بود.



یادت هست؟



هنگام صبح ، تمام شبی را که با هم سپری نکرده بودیم ، لحظه لحظه اش را ، به خاطر و به جان لمس میکردیم. دنیاهامان کوچک بود. صبحانه ی مجازی و ملافه ی سفید و کلمه پاره های کوتاه و بلند و زمینی که خاکواره بود و خرابه ای که تمثیل عشق.



نازنین . یادت هست؟ 



تب داشته باش. تنت را داغ میخواهم. و خواستنت .. 



چه میشد اگر میشد دوباره وضو گرفت و بودنت را ... و نبودنت را ... پرستید؟ چه میشد؟



پرستش ایمان میخواهد. 
و من کافرم.
مبعوثم کن.
باید بپرستمت تا زنده بمانم. 



میدانم میدانم میدانم، نامه هایم دیگر سه نقطه ندارند و همه چیز نقطه نقطه است و هذیان هایم وایه گویه های چشمان هراسان و بی خانمان هر روزم نیستند. میدانم که نمیدانی، ولی کاش بدانی که زندگی بی رحم بود. زندگانی ولی تنها. و پر رنگ. رنگ به رنگ میدوید و از هر رنگ به هر رنگ و از هر طرح به هر طرح تا قصه گو حکایت نگفته اش را فراموش کرد و کاغذ بی خط و قلم بی رنگ. تا که رنگ نبود و طرح نبود و خط رفته بود و معنی بی معنی.



...
و لب هایمان، که بوسه هایشان طعم عاشقی داشت،
و تب هامان ، که داغی بودنمان بر هم بودند،
و کودکانمان ، که از دور دست تاریک درونمان سالها پیش از زائیده شدن نامه مینوشتند،



و صدای زنگ ساعت که نهیب میزند، امروز آخرین روز خواهد بود.



کاش مرا میبخشیدی
کاش تو را میبخشیدم.


Lalaie | Upload Music
Music Codes