< NiNiGheRtY: January 2005

Thursday, January 27, 2005

AhMaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaagh

بگم چمه ؟
خب . گفته بودم که حامله‌م نه ؟
خب ٬
فرض کن حامله‌ای . بچه تو شیکمته. بچه‌ت بزرگ شده ولی تو شکمته . بچه‌ت باهات حرف میزنه ٬ راه میره ٬ میخنده ٬ لگد میزنه ٬ قهر میکنه ٬ رو در و دیوار بعضی وقتا نقاشی میکشه . بعضی وقتا بغض میکنه ٬ بعضی وقتا میره یه گوشه میشینه ساکت و دمق ٬ بعضی وقتا مچاله میشه ٬ بعضی وقتا خل میشه ٬ بعضی وقتا شنگوله ٬ بعضی وقتا آواز میخونه ٬ بعضی وقتا میاد قربونت میره ٬ بعضی وقتا میاد قربونش بری ...
خب ؟
پس حامله‌ای .بچه‌ت رو هم دوس داری دیگه . توضیح دادن نمیخواد . مثل مامانا که یه جور عجیبی بچه‌شون رو دوست دارن که بهشون اجازه میده هر چقد دلشون میخواد بدون اینکه ناراحت بشه بچه رو دعوا کنن ولی اگه کس دیگه ای دعواشون کنه شاکی میشن . خب ؟
دیدی مامانا با بچه‌شون حرف نزنن چه شکلی میشن ؟ دلشون تنگ میشه نه‌؟ خب حالا فکر کن مامانه هر روز با بچه‌ش حرف میزنه. بعد چی میشه ؟ بچه‌هه (که تو دل مامانشه) یه هو لال میشه ٬ دپرس میشه ٬ مریض میشه ٬ چمدونم ولی لال میشه . خب ؟
مامانه چه شکلی میشه حالا ؟نه نه ٬ بچه لال نشده اشتباه نکن. اصلنم لال نشده . اتفاقا خیلی هم داره داد و بیداد میکنه ٬ فقط زبونش عوض
شده . یعنی من دیگه نمیفهمم داره چی میگه . نمیدونم بلغاری حرف میزنه ٬ فرانسوی حرف میزنه ٬ یونانی حرف میزنه ٬ مریخی حرف میزنه ٬ کجایی حرف میزنه ٬ ولی من دیگه زبونش رو نمیفهمم. اول فکر کردم مشکل منه ٬ یا داره بالغ میشه اون تو صداش کلفت شده من بعضی حرفاش رو نمیفهمم . ولی بعد کم‌کم دیدم بیشتر نمیفهمم. بعد یه هو یه روز دیدم داره داد میزنه ٬ مشت میزنه ٬ حرف میزنه هی میخواد یه چیزی به من بگه ٬ ولی من دیگه زبونش رو نمیفهمیدم . میفمی اصلا چی میگم ؟اولش داد زد ٬ بعدش گریه‌ش گرفت ٬ بعدش وقتی که داشت گریه میکرد داد زد ٬ بعدش زیر لب یه چیزی میگفت ٬ بعدش رفت نشست اون کنج ٬ خز کرد ٬ مچاله شد ٬‌ هی با خودش یه چیزی میگه هی سرش رو میاره بالا منو نگاه میکنه یه چیزی میگه هی یه جوری نگا میکنه که یه چیزی بگه ... ولی زبونش رو دیگه نمیفمم . میدونی مامانا اینجور وقتا چجوری میشه ؟ خشک میشن . سنگ میشن . فقط میتونن مات و مبهوت نگا کنن همه چیو و باور نکنن و هیچ کاری هم نکنن ٬ کم‌کم خل میشه ٬‌ هی اینور اونور برن ٬ تو تکون بخورن ٬ هی هذیون بگن شاید که زبون اونا هم برگشت ٬‌ عوض شد ٬ هی بچه‌شون رو نگا میکنن ٬ هی یه هو ساکت میشینن ساکت میشن گوش میدن ببینن میفهمن چی میگه یا نه ٬ هی دوباره پامیشن دور خودشون میگردن ٬ دوباره خل میشه ٬ دوباره هذیون میگن ٬ دوباره میرن یه گوشه میشینن بچه‌ی طفل معصوم رو نگا میکنن که زانوهاش رو بغل کرده و سرشو رو از رو زانوهاش بلند کرده و با چشمای خیسش انگاری داره یه چیزی رو التماس میکنه و یه چیزی زیر لبش میگه ..که تو نمیفهمی چی میگی .
قدر بچه‌ت رو تا وقتی که زبونشونو میفهمی بدون . خیلی بدون.
همین.
>>>>>>>>>>>>>
الاغ بیشعور نفهم
ديگه نيا اينجا. حق نداری بيای. ديگه دوست ندارم کامنتت و ببينم. ديگه منتظرت نميمونم تا بيای. ديگه نميخوام ببينمت . نميخوام صدات و بشنوم. ديگه واست نمينويسم. ديدی چه جوری جواب عشقم و دادی؟ ديدی چهجوری ثابت کردی عاشقمی؟ بروووووووووووووووووووووو نيا ديگه...
بذار همونجوری مثل قبل عاشقت باشم . نذار عشق پاکم به تنفر تبديل بشه
....


>>>>>>>>>>>>>><
>
حداقل خوبیه این ماجرا اینه که از این به بعد میتونم منتظر برگشتنم به ایران باشم. اگه تا حالا نمیخواستم برگردم الان میدونم که یکی هست که باید برم و تو صورتش تف کنم.

Monday, January 24, 2005

Away

انگار همین دیروز بود . . .
انگار همین دیروز بود . . .
انگار همین دیروز بود که زیر درختهای بید مجنون کنارت نشستم و سرم رو گذاشتم روی پاهات و توبرام قصه ی لیلی و مجنون رو گفتی.
انگار همین دیروز بود که زیر درختهای سرو باغ عشقت قدم زدم و مو به مو غزلهای نهفته در چشات رو حفظ کردم.
انگار همین دیروز بود که با هم روی شن های ساحل خوابیدیم وتو برام از عشق گفتی ..
از عشق و عشق و عشق...
اون قدر گفتی که آسمون به گریه افتاد. غرش صداش هنوز تو گوشمه.
صدای پاک بارون . . .
اون قدر گفتی که خورشید تاب موندنش تموم شد ورفت...
ستاره ها به تماشای عظمت عشق من وتو اومدن.
چه قدر دلم می خواست اون لحظه رو برای همیشه داشته باشم.
چقدر دلم میخواست زمان رو نگه دارم.ولی حیف . . .
دستای پاکت رو گذاشتی دو طرف صورتم.هنوز گرمی دستات رو احساس میکنم.
به چشام نگاه کردی واون موقع بود که ویرونی رو تو نگاه پاکت دیدم.
ویرونی عشق تو چشای یه عاشق ، یه فاجعه ی بزرگه.
با اون دستای پاکت ، اشکای چشام رو پاک کردی .سرت رو گذاشتی روی صورتم . خدای من . . .
انگار همین دیروز بود . . .
چه قدر دلم میخواست تو هم گریه کنی.چقدر دلم میخواست تو هم حرف بزنی.اما تو هیچی نگفتی.
فقط سکوت کردی.تو فقط با نگاهات آرومم کردی.
چه قدر دلم میخواست تو هم الآن اینجا بودی.ای کاش فاصله رو پر میکردم.
ای کاش خدا فاصله ها رو پر میکرد.ای کاش اون شب ستاره ها فانوس راهت نمی شدن.ای کاش . . .
هنوز هم که هنوزه نفهمیدم چرا رفتی؟
انگار همین چند لحظه پیش بود که کنار آتیش نشسته بودیم و ستاره ها داشتن برامون ساز میزدن .
آخه تو خودت رقص شعله های آتیش رو دوست داشتی.همیشه نزدیکی های غروب که میشد،اون دل پاک بزرگت هوای آتیش میکرد.
می نشستیم کنار آتیش.
اما این بار فرق داشت.آتیش گرماش رو بهت قرض داد.قطره های اشکت لرزه به جونم انداخت.دستام رو گرفتی.تو دستات لرزیدم.از لرزش وجودم،قطره های اشک رو صورتم جاری شد.
دیوان برگ برگ شده ی حافظ رو کنار گذاشتم.یادته داشتی برام فال میگرفتی؟یادته؟
بهم نگاه کردی.یه نگاه که با همیشه فرق داشت.یه نگاه تند و گذرا.
دوست نداشتی اشکات رو کسی ببینه.اما این بار اشکات ،امونت ندادن.رو صورت پاکت روون شدن.
بهم گفتی که آخر دنیا کیه؟
نگات کردم و مبهوت وگیج.
گفتی تا اون موقع قلبت رو برام نگه میداری ؟ بازم نگات کردم.
گیج تر و مبهوت تر از قبل ها که همه چی داشتیم.پس چی شده بود ؟
آره،هنوز صدات تو گوشمه.باد تندی وزید.از سردی باد،به خودم لرزیدم و دستام تو دستات تکون خورد.
اومدی کنارم نشستی.سرم رو گذاشتم رو شونه های مردونت.رو شونه هایی که بار درد و زخم رو کشیده بود.
قطره های اشکت ریخت رو صورتم.بهم گفتی:" امشب آخرین شبیه که برای آسمون درد دل میکنم.امشب به آسمون گفتم که من یه امانت دارم.یه امانت که بعد از خدا تنها چیزیه که برام باقی مونده.امشب به آسمون گفتم که یه امانت دارم که همه چیزم برای اونه.همه چیز که اول عشقه و بعد این وجود نا قابل.به آسمون گفتم که امانتم رو بهت میدم تا روزی که . . ."
آره،فقط تا اینجا رو گفتی .گریه بهت اجازه ی ادامه دادن رو نداد.گریه نذاشت بهم بگی من تا کی باید بمونم.
وقتی گریه میکردم،نوازش دستات آرومم میکرد.اما گریه ی تو . . .
هیچوقت گریه نکردی که بدونم . . .
آره،بذار برات بگم،تو اون شب به من نگفتی .فقط بلند شدی ،سرت رو به طرف آسمون چرخوندی.فریاد زدی:بیا آسمون.اینم امانتم.
تو فریاد میزدی و با عجز آسمون رو صدا میکردی.من فقط با نگاه مبهوتم تو رو نگاه میکردم.تویی که روی زمین افتاده بودی و داشتی این بار خدا رو صدا میزدی.
یادته اومدم کنارت نشستم.دستات رو گذاشتم رو صورتم.
بهت گفتم میدونم که آسمون امانتدار خوبیه.باشه ،می مونم.ازت نمی پرسم چرا.
میدونم که مجبوری .برو به سلامت.آره،چقدر معصومانه بدرقت کردم.
.
تمام مدت داشتم بهت نگاه میکردم و اشک میریختم.
انگار خدا بهم میگفت ساکت باش.این بار نوبت سکوت توست.
اما خدایا ! مکه گناه من چیه ؟ گناه اون چیه ؟
منم ساکت شدم..
لالایی آسمون برای بدرقت شروع شده بود که عزم سفرت رو راسخ کردی.
بهم نگاه کردی.دیگه هیچی نفهمیدم و عطش آخرین بوست،هنوزم گرمیش رو روی صورتم به یادگار گذاشته.
بارونه چشات با بارون آسمون همراهی میکرد.ستاره های آسمون شدن فانوس راهت و تو رفتی.
انگار همین دیروز بود که رو در روم ایستادی و گفتی : دوستت دارم.
اما هنوز هم نمیدونم که تو چرا رفتی؟چرا باید اینطور میشد؟
مگه تو چکار کرده بودی؟
آره،الان که رفتی،سکوت رو میشکنم.الان که رفتی . . .
رفتی و من موندم با یه دنیا خاطره.من موندم .با یه شعله ی نیمه جونه شمع.
با یه پنجره رو به افقهایی که نمیدونم رو به تاریکیه یا روشنایی !
من موندم با یه صدا که هر شب می برتم به دریا و اون شب بارونی .

Alone

آدما از آدما زود سير ميشن
آدما از عشق هم دلگير ميشن
آدما رو عشقشون پا می ذازن
آدما آدمو تنها می ذارن

........!


من....
دختری که سرشار بود از احساس
لبریز بود از عشق و امید
امروز دیگه براش چیزی نمونده...
دیگه از اون همه احساس قشنگ خبری نیست...
یه مرده متحرک که فکر میکنه داره زندگی میکنه....

همه چیز برام بی معنی شده
حتی همه عشق ها هم برام مسخره و خنده دار شدن.هميشه زمستون با خودش شادی و طراوت می اورد
اما امسال فقط دلتنگی آورده.....
دل سردی
نا اميدی...
دلزده از همه چيز،
از همه کس.......
پوچ و تهی



یه موقع هایی دلم میخوام بدوم .اینقدر تند که هیچکس بهم نرسه.
اینقدر تند که حتی خودم هم جا بمونم فقط بدوم.
آره ، دلم میخواد فرار کنم . . .فرار،بیشتر از همه از خودم.
سرم سنگین شده ،از اون سنگینتر گلومه !
باز این بغض لعنتی خودشو کشیده بالا تا خفم کنم.کاش بالاتر نیاد . . .
کاش ، کاش به چشام نرسه ، کاش صدام نلرزه . . .
نمی خوام کسی ازم بپرسه چی شده . . .
نمی خوام حتی از خودم بپرسم چی شده.نمی خوام به هیچی فکر کنم.
فقط دلم میخواد بدوم.ااینقدر تند که هیچکی بهم نرسه . . .
هیچکی . . .هیچکی



Friday, January 21, 2005

never undrestan

اشکامو که ديدی ...
يه نگاه انديشمندانه بهم کردی ...
يکم مکث کردی ...
بعدش بهم گفتی : هميشه ...
بعد از هر غروب غم انگيز ...
طلوعی دل انگيز خواهد آمد ...
بهم گفتی :به طلوعها دل ببند ...
و خنديدی ...

چگونه به طلوعها دل ميبستم ...
در حالی که به تو دل بسته بودم ؟



ميخوام باهات حرف بزنم ...
اما نه مثل هميشه ...
نمی خوام ديگه جلوی خودمو بگيرم ...
هميشه تا ميخواستم حرفمو شروع کنم ...
فکر ميکردی ميدونی چی می خوام بگم ...
آره ...
؟اما هميشه اشتباه ميکردی
عزيزم ...هميشه

...
می خوام بگم ...
خيلی زود پا رو همه چيز گذاشتی ...
خيلی زود بود که بخوای از من جدا بشی

...اما من هميشه دوست دارم
...

Tuesday, January 18, 2005

Bye

نمیخوام پر چونگی کنم .
این رو اینجا مینویسم.
لینکش رو واست آفلاین میفرستم چون میدونم دیگه اینجا رو نمیخونی....
از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب
رجعتی می خواستم ليکن طلاق افتاده بود
در مقامات طريقت هر کجا کرديم سير
عافيت را با نظر بازی فراق افتاده بود

خلاصه اینکه هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ...


فاصله من حس می کنم تو هم حس می کنیش؟ نقش بازی می کنیم می خندیم که بگیم هیچ فاصله ای نیست همه چیز خوبه به همون خوبیه قبل هر کی اون یکی رو خر می کنه هم بسه نه؟می دونی فاصله ها توی یه لحظه پیدا میشن همه شون فقط یه لحظه همه چی از یه لحظه شروع میشن همه چی تو یه لحظه شروع میشه تو یه لحظه هم تموم میشه همه لحظه ها رو باید کشت بعد از اول باید برای لحظه‌ها زندگی کرد باور کن

خلاصه اینکه هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ...
خلاصه اینکه هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ...
خلاصه اینکه هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ...
خلاصه اینکه هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ...
خلاصه اینکه هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ...
....

Friday, January 14, 2005

Teller

نشست با نگاهي ترسان فنجان قهوه اي را تامل ميكرد
طالع بين گفت :‌"‌ پسرم .. غصه نخورعشق سرنوشت توست ...
پسرم ..‌ طالعت دنيايي هولناك است ... و زندگيت سراسر سفر و پيكار..
بسيار عاشق خواهي شد ..
و بسيار خواهي مردو آنگاه عاشق تمام زنان زمين خواهي شد ..
و باز خواهي گشت همچون پادشاهي مغلوب......
بسيار بصيرت كرده ام و بسيار ستاره ها ديده اما ما تاكنون طالعي چون طالعت نديده ام
پسرم :‌"‌ غصه هايي نديده ام چون غصه هايت سرنوشتت است كه تا هميشه بروي ..
و در عشق بر لبه خنجر قدم زني و چون صدف تنها بماني
سرنوشتت است كه هميشه بگذري..
و مليونها بار عاشق شوي ...
و باز گردي , ‌بازگردي چون پادشاهي خلع شده
....



«رفتم،
مرا ببخش و مگو او وفا نداشت ...
راهی به جزگريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد و اميد در وادی گناه و جنونم كشانده بود…
»«فروغ فرخزاد».....
اينو يادت نره عزيزم

...‌
from one of my best friend's blog.


ميگفتی : من گلها رو خيلی دوست دارم ...
اما از شاخه جداشون ميکردی ...
ميگفتی : من بارون رو خيلی دوست دارم ...
وقتی بارون می اومد پنجره رو بستی ...
ميگفتی : من پرنده ها رو خيلی دوست دارم ...
اما توی قفسشون می کردی ........
حالا می فهمم چرا به من ميگفتی دوست دارم


...!
آهـــــــــــــــــــــــــــــــای ياسی کجا....
نيمدونی پگوليت دلش برات تنگ ميشه؟ اصلا فکر کردی بدون ياسيم چه کار بايد بکنم.
نفهميدی بدون ياسی چی به سر من مياد؟ اون که رفت... تو هم ميخوای بری من چه کار کنم پس؟........
به اميد تو اينجا اومدم نوشتم وگرنه من که نوشتن و گذاشتم کنار... اگه نباشی ديگه واسه چی بنويسم ؟ ياسی دلم برات يه ذره شده... جون نينی بيا نگو ميخوای بری که دق ميکنم... من و تو که به هم قول داديم تا آخرش با هم باشيم... پس چی شد ؟
ياسی تو که گلی . خوانومی. چرا ميگی ميخوای بری که ديگه خوب بشی. تو عشق منی. تو گل منی. بيا ديگه ....تو ديگه حرف رفتن نزن تو رو خدا. ميدونی از خداحافظی بدم مياد....
ياسی جونم برگرد جون نينيت . نينی بدون ياسی ميميره
.

Saturday, January 08, 2005

How About Today

خدای عزیز
پگی بلو رفت. پیش پدر و مادرش رفت. من که خنگ نیستم میدانم که دیگر هرگز او را دوباره نخواهم دید.برایت نامه نخواهم نوشت ، چونکه بی اندازه غمگین هستم. پگی و من عمری را با هم گذراندیم و حالا تنها شدم. طاس و فرتوت و خمیده و خسته روی تخت افتاده ام . پیری چقدر زشت است.
امروز دیگر دوستت ندارم.
اسکار

*************

فرق هست بین وقتی که متنفری با وقتی که فکر می‌کنی متنفری با وقتی که فکرمی‌کنی باید متنفر باشی با وقتی که احساس نیاز
می‌کن که متنفر باشی . من الان فرقشونو میدونم
***********

این رسمش نبود
این رسمش نبود.
نبود
نبود
نبود.

نقطه سر خط
.


************

There is a meaning in daily Leonard Cohen, my darling ...but you don't understand
.


Lalaie | Upload Music
Music Codes