خدا پرسيد: پس تو ميخواهي با من گفتگو كني!!! من در پاسخ گفتم: اگر وقت داريد خدا خنديد وگفت: وقت من بي نهايت است در ذهنت چيست كه ميخواهي از من بپرسي؟ پرسيدم چه چيز بشر شما رو بيشتر متعجب ميكند؟ خدا گفت: كودكيشان از انكه آنان از كودكيشان خسته ميشوند و آرزو دارند بزرگ شن و وقتي كه بزرگ شدن آرزو دارند كه كودك شوند اينكه آنهاآبرو و شرف سلامتيشان را به خاطر پول از دست ميدهند و بعد پولشان را از دست ميدهند تا دوباره آنها را بدست بياورند اينكه به گونه اي زندگي ميكنند كه گوي هرگز نميميرند و به گونه اي ميميرند كه گويي هرگز زندگي نكرده اند دستهاي خدارا گرفتم مدتي سكوت كرديم... از خدا پرسيدم به عنوان يك پدر ميخواهي چه درسي به فرزندانت بدهي؟ گفت: ميخواهم بياموزند كه آنها نمي توانند كسي را وادار كنند كه عاشقشان شود همه كاري ميتوانند بكنند اين است كه اجازه دهند كه خودشان دوست بدارند بياموزند كه درست نيست خودشان را با ديگران مقايسه كنند بياموزند كه فقط چند ثانيه طول ميكشد كه زخم هاي عميقي بر قلب آناني كه دوستشان داريم ايجاد كنيم اما سالها طول ميكشد كه آنرا التيام بخشيم بدانند كه ثروتمند كسي نيست كه بيشترين هارا دارد كسي است كه به كمترين ها نياز دارد بدانند كه كساني هستنند كه دوستشان دارند فقط نميدانند چگونه احساساتشان را بيان كنند بياموزند كه دونفر ميتوانند به يك نقطه نگاه كنند اما آآنرا متفاوت ببينند بياموزند كه فقط كافي نیست كه ديگران آنهارا ببخشنند بايد خودشان را هم ببخشند من گفتم: از شما به خاطر اين گفتگو متشكرم آيه چيز ديگري هست كه ميخواهيد فرزندانتان بدانند خداوند لبخند زد و گفت ...............فقط اينكه بدانند من اينجا هستم.............. |
0 Comments:
Post a Comment
<< Home