< NiNiGheRtY

Tuesday, May 21, 2013

آخرین مسافر
و امروز آن كه چشم به جاده دارد،آنكه كوله بارش بر دوشش است،آن مسافر آماده ي سفر،كسي نيست جز من. سالهاست در اينراه دوستان را بدرقه ميكرديم اما خود نشسته بوديم و حركتي نداشتيم . سالها بود چراغ به دست راه را براي ديگران روشن مي كرديم و همگان را در اين راه بدرقه مي كرديم.ولي افسوس كه خودمان مي نشستيم و راهي نمي شديم.اما مسافر امروز ،منم.هيچ كس به بدرقه ام نيامده.آخر ،همه دوستان راهي شدند و كسي نمانده.همه در حال طي مسيراند.اما حالا جاده تاريك تر از هر موقع و چراغ دار راهي سفر.ره طولاني تر نشده اما پاهاي من خسته تر از گذشته است.اما بايد تن به سفر داد و راهي جاده شد.اينجا ماندن كافي است.اينجا ماندن و شكستن.آن روز كه به اينجا آمدم؛به من گفتند:آخر اين جاده ،آن سوي اين تاريكي ها،شهر خورشيد است.من هم همه را راهي ،راهي كردم كه هيچ وقت طي نكردم.چه اشتباهي!ره را نرفتم ولي مي شناسم.آن سويش شهر خورشيد است.همين امروز آخرين مسافر را راهي كردم و حالا وقت رفتن من است.
من ميروم تا تاريكي ره را پايان بخشم.تا اگر روزي مسافري آمد و راهنمايي نيافت ديگر ره خودش روشن باشد يا لا اقل از آن سوي جاده نور، جلوي پايش، بياندازم.من راهي سفرم .سفري به سمت فردا،سوي شهر آرزوها،به مقصد شهر خورشيد.برخواهم گشت.نميدانم كي!اما مي دانم كه برخواهم گشت.شايد در فصل زمستان،در پايان يك شب سياه.نمي دانم...اما ميدانم كه بر خواهم گشت.ما خورشيد زادگانيم و با خورشيد ، طلوع خواهيم كرد.



نازنین

یادت هست؟ جایی میان کودکی و نوجوانی آینده را ورق میزدیم. به چشمان هم زل میزدیم و سکوت میکردیم. بوسه هامان ... عاشقانه بود.



یادت هست؟



هنگام صبح ، تمام شبی را که با هم سپری نکرده بودیم ، لحظه لحظه اش را ، به خاطر و به جان لمس میکردیم. دنیاهامان کوچک بود. صبحانه ی مجازی و ملافه ی سفید و کلمه پاره های کوتاه و بلند و زمینی که خاکواره بود و خرابه ای که تمثیل عشق.



نازنین . یادت هست؟ 



تب داشته باش. تنت را داغ میخواهم. و خواستنت .. 



چه میشد اگر میشد دوباره وضو گرفت و بودنت را ... و نبودنت را ... پرستید؟ چه میشد؟



پرستش ایمان میخواهد. 
و من کافرم.
مبعوثم کن.
باید بپرستمت تا زنده بمانم. 



میدانم میدانم میدانم، نامه هایم دیگر سه نقطه ندارند و همه چیز نقطه نقطه است و هذیان هایم وایه گویه های چشمان هراسان و بی خانمان هر روزم نیستند. میدانم که نمیدانی، ولی کاش بدانی که زندگی بی رحم بود. زندگانی ولی تنها. و پر رنگ. رنگ به رنگ میدوید و از هر رنگ به هر رنگ و از هر طرح به هر طرح تا قصه گو حکایت نگفته اش را فراموش کرد و کاغذ بی خط و قلم بی رنگ. تا که رنگ نبود و طرح نبود و خط رفته بود و معنی بی معنی.



...
و لب هایمان، که بوسه هایشان طعم عاشقی داشت،
و تب هامان ، که داغی بودنمان بر هم بودند،
و کودکانمان ، که از دور دست تاریک درونمان سالها پیش از زائیده شدن نامه مینوشتند،



و صدای زنگ ساعت که نهیب میزند، امروز آخرین روز خواهد بود.



کاش مرا میبخشیدی
کاش تو را میبخشیدم.

Wednesday, April 13, 2011


خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شن...وی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنت را
ــ بی قید ــ
و تکان دادن دستت که
ــ مهم نیست زیاد ــ
و تکان دادن سر را که
عجیب ! عاقبت مُرد ؟
افسوس
کاشکی می دیدم
من به خود می گویم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد
...............
حمید مصدق

Sunday, December 12, 2010

Moharam

این وقتی سال که میشه و بهت که فکر میکنم با خودم فکر میکنم که بازم یه سال گذشت و من هنوز دارم بهت فکر میکنم . فکر میکنم شاید سال دیگه وقتی که دارم بهت فکر میکنم با خودم فکر کنم که دارم بهش فکر میکنم. میبینی؟‌ هر کاری که بکنم از دوم شخصی نمیفتی و من حتی نمیدونم تا کی باید صبر کنم که سوم شخص شی.

يه سري چيزا رو نميشه تو وبلاگ نوشت. يه سري چيزا رو نميشه تو فيسبوك گذاشت. يه سري چيزا رو نميشه توئيت كرد. يه سري چيزا رو نميشه شير كرد.يه سري چيزا رو نميشه ايميل يا تكست كرد. يه سري چيزا رو نميشه بيان كرد. يه سري چيزا رو ديگه نميشه حس كرد. دنياي ادم بزرگ كه ميشه و هر چي تو زندگى جلوتر ميريم اسيرتر و اسيرتر ميشيم. درمونشم فقط اينه كه ديوونه شيم يا در بريم.
!!!!!!دروغ ميگم شاكى نيستم فقط دلم گرفته. بات وات كن يو دو!


Saturday, June 05, 2010

یعنی من هر وقت خواستم موهام رو رنگ کنم، تو اون فاصله نیم ساعت چهل دقیقه که رنگ باید به موهای آدم بمونه، تو هول و ولای این قضیه بودم که نکنه الان زلزله بیاد و من زیر آوار بمونم، یا کلا زیر آوار هم نمونم ولی آبها تا یه مدت نامعلوم قطع باشن، بعد من با این رنگهای رو سرم چیکار کنم. بعد حالا این مو رنگ کردن قسمت خوبشه، یعنی من هر وقت که دارم یه کاری می کنم که یه ذره مو لای درزش می ره، وجدان بیدارم به صورت ترس از زلزله و اینکه اگه الان زلزله بیاد و من تو این شرایط گیر کنم چه خاکی تو سرم کنم، قضیه رو کوفتم می کنه. همش هم بر می گرده به این که من اولین بار که مدرسه رو پیچوندم، یه زلزله خفیفی اومد و من تا مدت ها فکر و ذکرم این بود که اگه قرار بود من رو از زیر آوار خونه دوس پسرم بکشن بیرون من چه توضیحی باید به خانواده ام می دادم . بعد تصورم از زلزله کلا اینه که من زیر آوار می مونم (مطلقا نمی میرم) بعد همه آدم های دیگه هم هیچ خراشی بر نمی دارن و همه کلا هم و غم شون اینکه بیان من رو نجات بدن و ببینن قبل از زلزله داشتم چکار می کردم

Sunday, May 02, 2010

" من خواب دادم تو موز ِ اسلایس شده بودی. خب ببین یا من خیلی حالم بده یا تو می دونی که چی. ولی در هر حال این خیلی جدی بود توی ِ خواب. و من مدام نگران ِ مردنت بودم. چون تو جون داشتی ولی داخل ِ فریزر می ذاشتنت و من التماس می کردم که نذارنت اون جا که یخ نزنی بمیری. و می اومدم از توی ِ فریزر بر می داشتم ت و تو رو که موز ِ اسلایس شده بودی تو دستم می گرفتم که گرم بشی و تو تکون می خوردی و من خیالم راحت می شد که زنده ای و همش نقشه می کشیدم که یک جوری نجاتت بدم نذارنت نو فریزر..."

اینا!


حتی اگه موقع پختن خورشت بامیهmuse گوش بدی
و موقع خرد کردن لیمو عمانی بالا پائین بپری و جیغ بزنی:
I won't let you bury it
بازم من دوست دارم.
من پارسالم دوست داشتم.وقتی که توی اتاقی که سقف بلندی داشت نشسته بودی و پوستت گرم بود و چشمات نمناک.
muse گوش می دادی و وول می خوردی...و همش یه دنیا دست توی دلت به دیوارا چنگ می زدن.
من اونموقع هم دوست داشتم..کودک ِ من..
ببخش مرا اگر باید چیزهایی را می گفتم اما نگفتم.
من دوست می دارم تو را ای "من".



ظهرا ادای اینو در میاریم که خیلی گشنمونه.
یه عالم غذا می خوریم
و پشیمون می شیم.
خیلی زود.
امروز حواسمو جمع کردم دیدم داریم ادای خیلی چیزا رو در میاریم.
حتی ادای غذا خوردنو!
خیلیم بد نیست!
.

Thursday, July 30, 2009


پر از حرفم. پر
از فلسفه‌. پر از تصویر
.
و هوا که چه سنگین می‌شود گاهی.

گاهی اوقات این روزها، اخبار را که میخوانی و دنبال میکنی، و با ترس و کنجکاوی و هراسان فیسبوکت را باز میکنی ، وقتی که ندا را قبل از جان دادن میبینی ، و به چشمانش که مدام در میان چشمان تو دنبال کمک میگردد زل میزنی ، و وقتی به خونی از دیگرانی که هنوز مانثل خودت میپنداریشان روی صفحه‌های سرد و کثیف مونیتورت بر روی آسفالت داغ خیابانهای وطنت روان میشود ، و گاهی که از خشم یا نومیدی ، یا غم ، یا تنهایی ، یا دورافتادگی، یا تنفر ، یا شاید فقط از همدردی اشکی میریزی ... تنها چیزی که به آن چنگ میزنی نه امید که غرور است. حس دیدن تاریخ هنگامی که شکل میگیرد. من میبینم مملکتم را و ملتم را و دوستانم را در لحظه‌های تاریخ و در کتاب‌های تاریخ آیندگان. و این بار دیگر من خجالت نخواهم کشید. من هرگز شجاعت کسانی که این روزها فقط با حضورشان میجنگند ندارم ولی من امروز به ایرانی بودنم دوباره مغرورم. گاهی فکر میکردم ستارخان ها و میرزا کوچک خان های زمان دیگر تمام شده‌اند. ولی امروز میدانم اگر هم شکلشان عوض شود ما هنوز برای تاریخ قصه های فراوانی در آستین داریم.

دلم برای نامه نوشتن تنگ شده بود. نامه نوشتم. گاهی اوقات بعضی آدما تو زندگیت هستن که بودنت رو تعریف میکنن. آدمایی که هرچقدرم دور خودت دیوار بکشی و تنهاییت رو صیقل بدی، اونا رو بی هیچ مشکلی میتونی اون‌تو جا بدی. آدمایی که شاهد تو ان. آدمایی که عاشق بودنشونی. نامه نوشتمشون.

اون روزایی که عاشق بودیم
اون روزایی که دنیا قدش کوتاه بود
وقتی دلمون میلرزید، همه‌ی زندگی می‌لرزید
وقتی دلمون میریخت پایین میفهمیدیم که دل آدم چه بزرگه
به هم زل میزدیم و همدیگه رو نگا می‌کردیم
با هم چشمامون رو میبستیم و میرفتیم قاطی ابرا، توی جنگلا، توی شهر، زیر پل عابر پیاده، توی مزرعه، توی دشت، توی کلبه، توی استخر، توی قایقی که کج میشد و میفتادیم تو آب، توی قلعه‌های تاریک و ترسناک، توی زیرزمین پر از کارای سفالگری، توی کتابخونه‌ و توی هزارتا از کافی شاپ های تهران. توی خیابونا و خرابه ها.
چشمانو باز میکردیم و برمیگشتیم پیش هم. به هم نگاه میکردیم. توی چشمای هم.
رویا هامون واقعی بود. تو چشمای همو که نگاه میکردیم هر چیزی رو میتونستیم ببینیم ... فقط کافی بود نگاه خودمون دو تا تو هم گره بخوره.

عاشق بودیم. میفهمی؟ عاشق بودیم.
سایه ی مرگ سنگین تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم. میترسم ، میزنم کنار ، گریه میکنم، ساکت میشم. میلرزم. فرار میکنم.
عاشق بودیم. میفهمی؟ عاشق بودیم.

من اینجا خسته .. . و خوابم گرفته
کمی هم..-ظاهراً- حالم گرفته
برای دیدنت راهی نمانده....
گمونم پشت پاهایم گرفته...
....
..
گرفته...آی..گرفته...آآآی‌ی ...گرفته...
گرفته...گر گرفته...وای...
گرفته....

زندگی .. زندگی برای سلامتی ام ضرر دارد ...
و چه بی رحم جهانی که مرا با تو ندید ...

Thursday, November 13, 2008


اگه يه روز رفتي و برنگشتي بهت قول نميدم منتظرت ميمونم اما ازت يه خواهش دارم وقتي اومدي يه شاخه گل رو قبرم بزاري

می‏گوید: می‏آیم و درست می‏شویم مثل گذشته‏ها.
می‏گوید: فراموش کن، گذشته‏ها گذشته.
می‏گویم: بله، گذشته‏ها گذشته و برای همین نمی‏خواهم فراموش کنم و تو بیایی و درست بشود مثل گذشته.
آدم خوبی است، دوستم دار، نه اشتباه گفتم، عاشق من است.
مشکلی نیست
جز اینکه من عاشقش نیستم، نه اشتباه گفتم حتی دوستش هم ندارم
این نیز بگذرد.

رفته بودم جایی میان راه‌های نیامده بمانم و فراموش کنم این تو بودی که چسبیده بودی به راه‌های بی ته دنیا و کفش‌هایت نذر نرسیدن داشت همیشه.رفتم...ماندم...کندم و برگشتم.می‌دانی که درها باز می‌شوند تا بسته شوند...بسته می‌شوند تا باز شوند.رفته‌ها می‌روند تا بازگردند و آمده‌ها می‌آیند تا بروند.دست من و تو نیست که دایم یادآوری‌ام می‌کنی ذکر باران بگویم که عشق بیاید و بماند یا من بروم و نیایم !
تو اگر در قلبت ، جایی برای ماندن دیدی مرا از هم خوابگی این سرما رها کن . نهراس ! آغوشت را نمی گیرم . قلبت را تمام نمی کنم . چشمانت را نمی بندم . من به بوسه ای کوچک ، نوازشی کوتاه یا نگاهی از تو دلخوشم. من که پیشتر گفته بودم ...دلخوشی های من کوچک است.
بیا و فقط جایی در گمشدن هایم ، بمان . تو بخواب ! من خیال می کنم بیداری . تو چشم هایت را ببند ! من خیال می کنم خیره در چشم منی . تو سکوت کن ! من خیال می کنم مشق عشق می کنی... توبیا ! فقط خیال هایم را پاک نکن

****


میگن وقتی قاصدک رو دوش گل سواره خوشبختی میاره
کاش بودی و می دیدی....

Im in love again :)

Saturday, October 11, 2008




امروز روز تو است..من اشک می‌نويسم..
اين‌جا -شايد- هر روز روز‌ تو است..
.بقيه هم مي‌دانند که امروز روز تو است...
خودت هم ديگر شايد بدانی که امروز جای تو است.
.اما خودت نيستی..هيچ وقت نبودی.
.اما چه فرق می‌کند..امروز روز تو است..
من خوش‌حالم که يک چيزی از اين کثافت زندگی‌ام مربوط به تو است.
.نه خنده ندارد..من گريه می‌خواهم ..از همان گريه های پشت تلفن..
.امروز..باورم نمی شود..900 روز شده است که هنوز فکر می‌کنم زنده‌گی می‌کنم بدون تو.
.خنده دار است..نه گريه..چه فرق می‌کند.
.امروز روز تو است..امروز روز تو است..حواست هست؟!
{ حالا به درک که این صفحه را دوست داشتم .. که تو را ..
بگذار تمام آنچه از دست رفتنی است از دست برود ..
بگذار باد بیاید در کوچه های بن بست .. بگذار که به دست هایت اعتراف کنم .. که عشق کار ما نبود ..
بخدا کار ما نبود آقا ..
تقصیر پسر همسایه است که شیشه ی شما شکست ...
من توی کوچه بازی می کردم .. که تو از آن سو آمدی با دو زنبیل زیبایی .. و من زندگی را از دست هایت گرفتم ..
گذاشتم روی زمین .. و زمان را بوسیدم ..
آمدم به اینطرف روز و شب که تمامی ندارند انگار ..
عشق کار ما نبود آقا ..
بخدا تمام فرودگاه ها دروغ می گویند .. مثل سگ ..
مهرآباد تو را به آینده نمی برد .. پرتت می کند توی گذشته ..
توی ولیعصر .. پشت چراغ قرمز چمران .. که مادرم می گوید دیگر نیست ..
انصافت کجاست آقای قالیباف؟ .. من پشت آن چراغ زندگی کرده ام ! ..
من به شاخه های مریم توی دست آن کودک جوانی داده ام .
لعنت به این دقیقه اگر دروغ بگویم ..
عشق کار ما نبود آقا .
درست ..
اما به همین ساعت قسم ... که دیگر هیچ چراغی قرمز نمی شود ...
توی آن تهران بزرگ ... عشق به وطن .. کنار میدان آزادی ... مقوا به دست ایستاده است که : گوسفند تازه موجود است !! ..
حیف پایتخت .. حیف گذشته .. حیف حالا .. حیف فردا ..
که نه من تو را می شناسم نه تو مرا ..
حیف این صفحه که نفس های آخرش را می کشد .. حیف تو .. که حالا دیگر توی خاطراتم پیدایت نمی کنم ..
حیف تو که حالا ... حالا دیدار ما به نمی دانم آن کجای فراموشی! ..

Thursday, September 18, 2008


Happy My Birthday :)



گفت : خداحافظ چیزی نگفتم فریاد زد: خداحافظ کر نیستم ، نمی خواهم بشنوم به من نگاه کرد و با موج غم در چشمانش با من خداحافظی کرد افسوس ! کور هم نیستم رو برگرداندم.................
***
وبلاگ من موجود زنده‏ایست، غمگین می‏شود، شاد می‏شود و البته بسیار حسود است.
حتی به این نتیجه رسیده‏ام که خود واقعی‏اش را نشان کسی نمی‏دهد.
وبلاگ من حساس است. وقتی که خسته می‏شود، دلش می‏گیرد و گریه می‏کند
***
خیلی‏ها هستند که نمی‏توانند با نگاهشان حرف بزنند.
خیلی‏های دیگر اصلا اعتقاد ندارند که می‏شود با نگاه حرف زد.
بعضی‏ها دوست دارند امّا بلد نیستند.امّا مشکل هیچ کدام از این‏ها نیست،
مشکل این است که تعداد بسیار بسیار کمی در این دنیا می‏توانند نگاه‏ها را بفهمند و حرف نگاه را بشنوند
***
گاهی زندگی رنگ دریا میگیره.
گاهی زندگی رنگ پوسیدگی میگیره
.و گاهی باید منتظر اتفاق بمونی.
اتفاقی که زندگیت رو عوض کنه.
نشونه ها کافی نیستن.
نشونه ها همیشه هستن.
باید آدم دیدن رو یاد بگیره.
باید دنبال حادثه گشت
***
من اینجا خسته .. . و خوابم گرفته کمی هم..-ظاهراً- حالم گرفته برای دیدنت راهی نمانده.... گمونم پشت پاهایم گرفته. .. .... .. گرفته...آی..گرفته ...آآآی‌ی ...گرفته... گرفته. ..گر گرفته.. .وای... گرفته...
***
فراموشی بد دردیست. شاید هم خیلی بد نباشد. فراموش کردن گذشته هر چقدر هم که دردناک باشد وفتی فراموش کرده باشی دیگر اثری نخواهد داشت. بدی فراموشی آنست که اگر گذشته را به یاد نیاوری قدرت دیدن آینده را هم نخواهی داشت. پس باید در لحظه زندگی کنی.
و بدی زندگی کردن در لحظه اینست که برای اوج گرفتن زمان لازم است. گذشته و آینده لازم است. لحظه کافی نیست
***

Wednesday, June 25, 2008

چه بهتر که او نخواهد، چه بهتر که او تمام کند همه چیز را... چه بهتر که او از بین ببرد خاطرات خوش با هم بودن را... چه بهتر که او منکر لحظه های نابمان شود...
چه بهتر که او نخواهد..اینکه او نمی خواهد! یعنی تو، خیلی خوبی، و من نمیتوانم برایت دوستی دلخواه باشم،
وقتی که او می گوید "نه" یعنی تو برایم بیشتری، فرشته ی...
چه بهتر که او نخواهد، من دیگر ناراحت نیستم که در جایی شاید کسی این کار را جبران کند برایم، دیگر دغدغه به نام وجدان درد ندارم...
اصلا همین بهترین راه است.. که او نخواهد و من سربلند باشم که هستم..
تا آخرین لحظه.. پای همه حرفایم... پای همه قول و قرارهایمان..
چه بهتر که ثابت شود، تو هم جزی از این مردم، و جزیی از این آدمها، و جزیی از این قشر مردان هستی....
که دیگر نیازی نیست من هی سعی کنم متفاوتر باشم چونکه تو متفاوتتری...
هی خیلی خوشحالم که تو کم آورده ای و من به عنوان یک زن سربلند هستم و خوشحالتر از آن اینکه تو دیگر نمی خواهی..
این نخواستن شاید کلمه نباشد، رفتار باشد، ولی هی رفیقم دیگر بعد از عمری میدانیم فرق خواستن و نخواستن را...
***
همه اش یه بازی بود، یه بازی که من خودم شروع کردم، ولی تو آنقدر جدی گرفتی که یادت رفت منم هستم، به همین راحتی همه چیز
خراب شد و رفت پی کارش... ...
***
گاهی اوقات دستاتت رو، روی پوست تنم حس می کنم،گرمای دستات، ویرانم می کند...
***
نادر ابراهيمي در كتاب يك عاشقانه آرام مي گويد :"هميشه خاطرات عاشقانه، از نخستين ساعت، نخستين لحظه، نخستين نگاه و نخستين كلمات آغاز مي شود."
حالا من مي گويم هميشه خاطرات عاشقانه از اولين ها شروع نمي شود
گاهي تو،‌ توي آخرين نگاه عاشق ميشوي و هيچ خاطراه ي جزء همان نگاه آخر نداري......
مدتي ست شروع كرده ام برايت مي نويسم،‌ جايي گنگ و پرت،‌ جايي كه فقط من ميدانم و من، شايد روزي برايت همه آن نوشته ها را فرستادم تا بداني در اين روزها چقدر برق نگاهت را به ياد دارم.......
هوايي شده ام،
هواي گرم نفسهايت،
در تنگناي همه وجودم!
هوايي شده ام!
***
خیلی دلم میخواد یکبار درست در کنار برج ایفل لبهایت را ببوسم! بوسه ی عاشقانه همراه با شیرینی!

Thursday, May 22, 2008


می دانم ...
زود است که باشی .
.ولی بیشتر از اینکه بخواهم باشی ، می خواهم که قبل از اینکه بیایی ،
هوس رفتن به سرت نزند.
که من از رفتهای قبل از آمدن انتقام های سنگینی می گیرم !
پ.ن:فقط خواستم بگویم نمی دانم چرا اینهمه از من می ترسی ...

****
گفت نه باهات حرف می زنم ... نه بهت زنگ میزنم ... نه باهات دوستم / ... نه ... .
پ.ن : چطور من احساس کردم دوستم داره ... !؟ نمی دونم

****
من اعتراف نمی کردم ..
پیشترها اعتراف برایم غیرممکن بود !کم کم از غیرممکن به سخت تنزل کرد ... و کمی بیشتر که گذشت ، از سخت به اکنون من . .
اکنون برای خودم هزاران بار اعتراف کرده ام و برای دیگران صدها هزار بار ... .
آدم رازداری بوده ام برای دیگران ... نه برای خودم ... و این خیانت بزرگی بوده از من به من !.
پ.ن : خدایا چگونه خیانت هایم را خواهم بخشید

****
پسرک می‏پرسد: دلت کجاست؟
به سینه‏ام اشاره می‏کنم، می‏گویم اینجاست.
پسرک می‏گوید: پس دل همان قلب است؟
راست می‏گوید، فراموش کرده بودم که دلم را جایی سال‏ها قبل، پیش کسی جا گذاشته‏ام.

****
زير سقف قصه هاي بچه گونه، توئي و من،
مني كه هيچوقت نمي فهمم چرا زير سقفي اينچنين بايد زندگي قصه جدائي تعريف كنه،
رفتن وقتي كه تو پشت سري خيلي سخته،
انگار از پشت چيزي قلبت و در مياره،
چند قدم جلوتر روي صندلي نشستن و گريه كردن،
گريه از دلتنگي، دلتنگي زير آسموني كه تو هستي و من هستم و بعد فاصله فاصله فاصله …
.به قدر همه فاصله هاي دنيا دوستت دارم …

****

Monday, May 05, 2008



ناخن هايم را لاك صورتي مي زنم..
.دوستشان دارم،
‌صورتي را مي گويم.. آرامش ميدهد..
و ياد تو در ذهنم حركت مي كند.
درست مثل ديدن يك فيلم...
و من ناگهان
در وسط ترين نقطه فيلم
ذهنم را محكم مي كوبم به ديوار
كه ديگر تو در آن حركت نكني..
و فيلم به همين راحتي تمام مي شود.
.من مي مانم و ناخنهاي با لاك صورتي ...
***
راستي:اين چند روزه يه حس مثل حس جودي ابوت دارم، درست وقتي كه منتظر نامه يا خبري بود

***
دلم ميخواد يكي منو محكم بغلم كنه..
.يكي من محكم بگيره دور دستاش
طوري كه نفس هاي گرمش روي پوستم رو حس كنم،
دلم يه بغل مردونه،
‌ يه بغل قوي ميخواد،
يه بغلي كه توش امنيت باشه،
‌يه بغل طولاني، عميق ميخوام.
براي تو:
نفهميدي چطوري داغون شدم. نفهميدي!!
ميشه بهم بگي خيلي دوستم داري
،خيلي به اين حرف نياز دارم...
اين طرفها:
واژه ها خيلي كم اند، نميتونم با واژه هام بغلت كنم...
دلم مي گيره !
***
باز هم، همان خط چشم آبي را كشيدم و همان بلوز سفيد را پوشيدم،
و موهايم را ريختم دورم،
درست همانطوري كه دوست داري...
باز هم،‌ سر همان كوچه منتظرت ماندم...
و تو ...
مثل هميشه نيامدي
و من باز هم فردا و فرداها منتظرت خواهم ماند.
.راستي، اين بار لطف كن خودت رو زودتر برسان
!تا من سوار آن ماشين سياه رنگ نشدم..
***
من هر مدلي مينويسم،‌همه اش يكي هست كه بگه چرا؟

يكي ديگه:

يه حسي مثل خودكشي توي وجودم هي داره ريشه ميده!


Tuesday, March 25, 2008


کاش کچل برميگشت .
کاش هنری اينجا بود .
کاش کچل برميگشت همينجا هرشب بد از زيره آسمان شهر باهم حرف ميزد .
و نيمه شنها از هايپر تچ با هم چت ميکرد.
ياد فرودگاه مهراباد ميافتم . دلم تنگ شد .
ترمينال ا شماره 2 . گفته بودم که .... ا خرين خداحافظيم بود . .پايه تلفن .
کاش ميتونستم برم ايران .
دلم واسه خونه يوسف آباد تنگ شده .
هميشه هرجا ميرفتم خيابون خونمون و دلتنگی ميکردم .
کوچمون خوشگل بود.
ديوارهايه خونه کوتاه بود .
از مدرسه که ميومدم ، کليد نداشتم ، از ديوار ميپريدم .
ما مان بزرگم دوام ميکرد ، ميگفت راه ياده دزدا ميدم . هيچوقت هم دزد نيومد اونجا .
خيابونه بيستم تو چهلستون بود خونمون .
ديوارهاش هم آجر 3 سانتی زرد بود .
پارکه شفق که همش خاطرست.
چطوری آخه آدم ميتونه يادش بره ؟
کلی خاطره
بهنود و بهنام هر روز عصر مياومدن دنبالم ميرفتيم پارک با دوچرخم که هيچکس اجازه نداشت بهش دست بزنه
يه حسن ديوونه بود تفلکی عقب مونده بود ،
سواره تاب ميشد، اينقدر رو تاب تند بالا ميرفت که هيچکس نميتونست رو تاب بقليش بشينه.
تنها کسی که جرات داشت من بودم
بهنام و بهنود همش دوام ميکردن
عصر های که مشق هامو نمينوشتم اجازه پارک رفتن نداشتم .
کلی خاله فرزان و التماس ميکردم که به مامانم بگه من و ببره پارک تا بتونم بقل حسن چل تاب بازی کنم
.يه پسره بود بلال ميفروخت
من هم هر روز عصر بايد بلال ميخوردم
. اون موقع ها همه ميگفتن آخه من ع شقه پسره شدم واسه همين هر روز از اون فقط بلال ميخرم .
از اونجا موو کرديم آمير آباد .
واااااای که چه خوب بود
کسی نبود تو اون خيابون که منو نشناسه.
مامانم ميگفت زشته همه محل يه دختر و بشناسن دختر بايد سنگين باشه . شيتونی نکنه
خيابون امير آباد ، سين دخت شمالی . کوچه ولعسر.
سلماز يکی از دوستايه خوبم اونجا بود.
با هم ميرفتيم مدرسه .
کلی شيتونی تو راه مدرسه.پسر بازی بگم بهتره .
يه شيرينی فروشی بود کاخ بود اسمش .
وی که چقدر من عصر ها وقتم و تو اون مغازه حدر ميدادم
آخرشم با فروشنده کر کره هايه مقاز ه رو ميکشيدم پائين ميرفتم خونه.
يه بقالی بود سر کوچه ، آقا رضا
. بعد هم رفت کانادا .
شايد اونم دلش تنگ شده واسه من .
اون موقع من دبيرستان ميرفتم .الزهرا . تو تخته تا ووس .
يه کلاس زبان مختلت بود . من فقط دختر بودم
کلی دوست با کلی خاطره واسه 7 سال پيدا کردم اونجا.
کچل جزوه همون خاطرهاست
هنری هم هميين طور
. الان ديگه هنری نيست .
کچل نيست .
بهنام نيست .
بهنود نيست .
سولماز نيست .
الزهرا نيست .
هيچ کی و هيچ چيز نيست .
امروز دلم واسه همه خونه هايه زندگيم تنگ شده
.کاش هنری هيچوقت نمرده بود .
کاش پيشم بود .
بدونه هنری کم کم اين خاطرهام از بين ميره.
حتی شيشه های ترمينال شماره 2 فرودگاه هم مات ميشن .
بدون هنری ساعت ا آفتابی دانشگاه هم بی روه ميشه .
راستی يادم رفت بگم ، هنری اسم مستعار نيست .
هنری رفتنش سخت و نبودش سخت تر
....
*********
گفتم ، فاينالهام تموم شد . همشونو ريدم .
(با مزرت )

غلط املای دارم ، ببخشيد شما .
اين نرم افزاره که تازه گرفتم نميتونم با هاش کار کنم

. ****
ببين ،
باز خوابت و ديدم ديشب .
ميدونم بايد اتفاقی بيافته .
خدا کنه از تو خبری نشنوم چون ديگه نميخوام .
راااااااااااااااااااستی ،
من هی ميخوام آهنگ اينجا رو عوض کنم نميتونم .
يه آهنگ هست مال کيارش .
ولی حجمش زياد نميتونم آپلودش کنم اينجا .
کسی نرم افزارش و داره ؟ برام ميل کنين .
pegahgazori@yahoo.com

در ضمن من الان خيلی خوب شدم . يعنی خيلی اروم شدم . خيلی خا نوم شدم
شيتونی هم نميکنم .

Thursday, March 20, 2008



Lalaie | Upload Music
Music Codes