never
گاهی گذشته از همه یِ وزيدنهايشمی ماند باددر پيچ كوچه ایو نگاه می كند: پنجره راو زير پنچره: درخت راو پایِ درخت: سايه رامی چرخد زمين و سايه بلند می شودكوتاه می شودپاييز می شود ــ بهار وبهار می كند درختو در زمستانشديگر درخت نمی داندكه آمد و رفته ؟پنجره نمی داندكه بازاست يا بسته ؟و بادباد نمی داندبوزد ، برود ، وزيده است يا رفته ؟ .....گهگاهی هم چنگ می زندبر سيمِ خارداریكه نوزد ديگرو بماندمثلِ يك تكه پارچه یِ ريشْ ريشْو بالْ بالْ بزنددر بادِ ديگریاين باد.....باداما نمی داند تا كجا بوزدكه پيدايت كندبر تو بپيچد و عريانت كندشايد برایِ همين است كه گاهی ازلایِ پنجره یِ نيمه بازی می گذردلته هایِ روميزی را می جنباند و ليوانی را می اندازد،كاغذها را پراكنده می كند و كتابها را به سرعت برگ می زندبر می گردد ، خانه را می چرخد وبيهوده ، بيهوده راهی ميجويد كه بازگرددبازگردد ، بروداما تا كجا برودو نمی داند ، باد نمی داندتا كجا بوزدچرا بوزدتا چه كند؟-- ک. بزرگ نیا
می بينی چه بزرگ شده م؟ديگه همه ش چشمم به در نيست.حالا ياد گرفته م به ديوار خالی روبرو نگاه کنم.بزرگ ترم می شم حالا،وايستا.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home