< NiNiGheRtY: November 2004

Saturday, November 27, 2004

pencil

نه من مدادم را به کسی نمی دهم
من مدادم را با هیچ مدادی عوض نمیکنم
حتی اگر جای دندانم انتهای مدادم را زشت کرده باشد
حتی اگر پاک کنش آن چنان که باید تمیز کند ، نکند
حتی اگر هر روز وسط دست نوشته هایم بشکند
حتی اگر هر روز کوچک و کوچک تر شود
من مدادم را با کسی قسمت نمیکنم

نه من مدادم را به کسی نمی دهم

Monday, November 22, 2004

miss you


خدايا! به آنكه عقل دادي، چه ندادي؟! و به آنكه عقل ندادي، چه دادي؟
خواجه عبدا... انصاری




----------------------
دستمو از كنار صندلي آويزون كردم. بيشتر از 10 سانت با خودكار زرشكي روي زمين فاصله داره .. تا جايي كه مي‌تونم دستمو مي‌كشم به سمت پائين بدون اينكه از صندلي تكون بخورم. نوك انگشتام يه حس باحالي داره، اولش انگار كه يه چيزي داره توي تموم دستم به سمت پائين مياد و مي‌خواد از نوك انگشتام بزنه بيرون.
روحمه! داره مياد پائين تا از دستم بياد بيرون... ميترسم، ديگه دستمو نمي‌كشم پائين.
بعد حس مي‌كنم يه چيزي از انگشتام چيكه ميكنه،
دستمو ميگيرم بالا، ... هيچ روحي ازش بيرون نزده، هيچ روحی ازش چيکه نميکنه .. نوك انگشتام فقط يكمي كثيفه، همين
!



18خداوند فرمود: ((شايسته نيست آدم تنها بماند. بايد براي او يار مناسبي به وجود آورم.)) 19 آنگاه خداوند همه حيوانات و پرندگاني را كه از خاك سرشته بود، نزد آدم آورد تا ببيند آدم چه نامهايي بر آنها خواهد گذشت. بدين ترتيب تمام حيوانات و پرندگان نامگذاري شدند.20 پس آدم تمام حيوانات و پرندگان را نامگذاري كرد، اما براي او يار مناسبي يافت نشد
.
عهد عتيق –باب دوم



انگار خدا تنهايي رو حس كرده بوده، اينه كه نخواسته آدم مثل اون تنها بمونه...
طفلك خدا.. طفلك آدم
...



---------------------------------------------
گاهي احساس ميكنم كه يه چيزي گم كردم،
و خوب كه به اين احساسم فكر ميكنم ميبينم، الان بيشتر از يك ماهه كه من هيچ ايميل احمقانه اي نداشتم.



خواب ديدم با پاهام از يه جايی آويزوونم :‌( نميدونم از کجا و چرا، اما اصلاً آويزوون بودن اونم سر و ته رو دوست نداشتم.
از خواب پريدم، ديگه چيزه بيشتری يادم نمياد، اصلاً خوابه خوبی نبود


ااااااااااا
اصلا به تو چه ؟؟؟؟ ديگه دارم زياده روی ميکنم.


آخی ... ياد اون بلاگم افتادم . دلم براش تنگ شد... خيلی دوسش دارم ... تنها شده طفلی . يه وقت فکر نکنه فراموشش کردم ؟؟؟ آها بهش گفته بودم يه مدتی نمينويسم توش.

real

از اينکه به من بگن تو واقعيت زندگی کن خب، ناراحت نميشم، ولی از اينکه بخوام تو واقعيت زندگی کنم حوصلم سر ميره،‌ بعد يکمی خيالبافی ميکنم. ديگه حوصلم سر نميره. ولی خيالبافی کردن با يه نفر ديگه جالبتره، مثلاً هی من بگم اگه اينجوری بود بعدش چی ميشد،‌بعد هی اون بگه ، هی من بگم، هی اون بگه... خوب تخيلات دونفر باهم خيلی بامزه ميشه،‌ بعد يهو ميبينی شب شده تو همينجوری داری فکر ميکنی، شب شده ديگه، هيچی بايد بری بخوابی.



ببینم کسی هست که ماهی‌های سفره‌ی هفت سینش هنوزم زنده باشه ؟


اينقدر که همه چيزو سخت ميگيری برای خودت و همه، منم خسته شدم خب. يه تصميم خوب گرفتم،
ديگه دوستت ندارم، اينجوری يکی از معضلات زندگی خودم و خودتو حل ميکنم، اگه اينجا ام بيخودی فکر نکن هنوز باهات دوستما... نه ديگه قهر قهر تا روز قيامت، ميترسم روز قيامت بيای يقمو بگيری و در مورده اينکه دوست دارم و دوسم داری بازم دعوامون بشه، اصلاً قهر قهر تا هميشه‌ی هميشه....


اينو يادم نيست کی و کجا خوندم،
راستش زياد هم مهم نيست


به حكمتهاي نرم و نازك اعتماد نكنيد! از ياد نبريد كه مسئله بزرگ مسئله خير نيست، شر است. فلسفه‌اي كه از خلال آن همهمه گريه‌ها، ناله‌ها، دندان قروچه‌ها و آن آشوب ديولاخ عظيم كشتار جهاني شنيده نشود فلسفه نيست

يادمه يه بار يه ديوونه ای گفته بود اگه بين خوب و خوب‌تر نتونی يکيش رو انتخاب کنی مثل
اين ميمونه که بدترين رو انتخاب کرده باشی ...
ولی آخه ديوونه جونم اگه نتونی بين خوب و خوبتر انتخاب کنی يعنی نميدونی کدوم خوبه، کدوم خوبتر




چقدر بده كه مجبور باشي بين دو تا خوب تصميم بگيري
اينقدر بد، كه هردوشو از دست بدي

و هيچ وقت تصميم نگيري

شايد برزخ كه ميگن همين باش
ه

راستي

تو يه ببعي هستي

اگه،
ساندويچت بيشتر از هر چيزي كاهو داشته باشه

اگه وقتي چمناي توي خيابونو زدن، از بوش مست بشي


اگه موهاي صافتو به هر زحمتي كه هست فرفري كني
اگه برگاي گلدونت لبه هاش گاز زده باشه

اگه قرمه سبزی يا سبزی پلو رو به جوجه کباب ترجيح بدی


يه نامه نوشته بودم، خيلی وقت پيشا، يه نامه به هيچکس
وقتی که ۱۷ سالم بود،
يه نامه که به هيچکس هم ندادم بخونتش
يکمی بچه گونه بود، ولی خيلی حرفای راست زده بودم توش
حالا دلم خواست همه بخوننش،...‌همه‌ی همه که نه،
نميدونم
دو دلم ..
میدونی ... میدونم چی جوری باید بغلت کنم ٬ باور کن .

Tuesday, November 16, 2004

aaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaah

یکی بود

یکی نبود

اونی که نبود روزه ‌بود روزه‌ی سکوت

.وقتی که روزه ‌ش رو شکست اونی که بود مرد دیگه نبود



میگم که من فالگیر دوست دارم مخصوصا ازین فالگیرا که توی چادر نشسته ن، روسریاشونم اونجوری دور سرشون بستن، هزار تا النگوی جیلینگ جیلینگی هم دستشونه
ازونا که فرق خواهر آدم با نامزد آدم رو نمیدونن :)ازونا که تو چادرشون یه آتیش گنده دارن ازونا که موهای بلند سیاه دارن با چشمای درشت که یه خط چشم کلفت هم دورش کشیدن ازونا که یه گوی بلوری دارن برات فال ورق میگیرن پیشونیتو میخونن کف دستتو میخونن تو گوی بلوریشون آینده تو می بینین فهمیدی کدومارو میگم؟من دلم میخواد برم پیش یکی از این فالگیرا
برم پیشش چیکار؟
هوممم فک کنم برم تو چادر بغلش کنم
همین



سردمه
تنهام
بخاری نداریم همه چی سرده
سرم گیج میره
ایگنورم چرا نمی کنی تو؟
من که دیلیتت کردم.
ایگنورم کن دیگه
..همین

ahhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhh you make me crazy ...... I hate Lie....Why .......????????????? aaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaah

story 3

یه آسمون سیاه یه ستاره یه ماهیه ستاره به روشنیه برف به پاکیه قلب یک کبوتر به صداقته ... نه نه نه این ستاره صداقت نداشت نداشت نمی دونم چرا ؟ می خواست که ماه ناراحت نشه ؟ یا می خواست که آسمون تاریک نشه ؟می خواست خودشو نورانی جلوه بده ؟ ولی نه ! این که خودش نورانی بودحتی از ماه هم بیشتر.پس چرا ؟راستی اصلاٌ مگه ستاره ها هم دروغ می گن ؟ فکر نمی کنم _ حتی اگر بخوان هم ماه بازم از چشم های ستاره می فهمه _ می فهمه که داره دروغ میگه یه ستاره هیچوقت نمی تونه دروغ بگه اونم از ته دل مگر به شرطی _ به شرطی که بخواد ماه رو ناراحت نکنه ولی باز هم مطمئنم نمی تونه _ ماه خیلی زودمی فهمه . حالا ماه چیکار کنه که ستاره ناراحت نشه ؟؟؟به کار ستاره جواب مثبت بده ؟نه نمیشه اونوقت باید واسه همیشه تو یه آسمون سیاه و تاریک تنها باشه .به کار ستاره جواب منفی بده ؟بازم نمیشه اونوقت ستاره ناراحت میشه ماه هم اصلاٌ نمی تونه ناراحتیه ستارشو ببینه ... خب پس چیکار کنه ؟؟ای خدا خودت کمکش کن می دونی چه سخته _ می دونی چه سخته وقتی آدم تنها دو راه داشته باشه و هیچکدوم هم عملی نباشه ... خدایا پس چیکار کنه ؟ستاره هم ناراحته اگر ماه جواب مثبت بده و بره همیشه تنها میشه اگر هم جواب منفی بده و بمونه .... آخه نمیشه نمیشه خدایا خودت یه کاری کن خودت یه راهی جلوی این دو بزار راهی که هیچکدوم ناراحت نشن راهی که هیچکدوم تنها نشن خدایا خودت کمکشون کن .خدایا می دونی اگر ستاره و ماه ناراحت باشن دیگه آسمونت همیشه تاریک میشه دیگه نیست کسیکه بخواد این آسمون تاریک رو روشن کنه .آسمونی که با نور ستاره و ماه روشن میشه و سنگ صبور خیلی از آدمهایین که حرف دلشون رو تو تاریکیه شب به این دو یار می زنن حالا این دو تا ...این دو تا حرفاشونو به کی بزنن ؟ زیر کدوم آسمون بشینن حرف دلشون رو بزنن ؟ کی گوش میده ؟ کی .فدات بشم خداجون _ قربونت برم خیلی دوست دارم
********

زن و شوهر جوان سوار بر موتور سیکلت در دل شب می راندند .آنها از صمیم قلب همدیگر رو دوست داشتند
زن جوان : یواشتر برو ، من میترسم
مرد جوان : نه ، اینطوری خیلی بهتره
زن جوان : خواهش می کنم ، من خیلی می ترسم
مرد جوان : خب ولی اول باید بگی که دوستم داری
زن جوان : دوست دارم ، حالا میشه یواشتر برونی ؟

مرد جوان : مرا محکم بگیر
زن جوان : خب حالا میشه یواشتر برونی
مرد جوان : باشه ، به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا برداری وروی سر خودت بذاری ، آخه نمی تونم راحت برونم ، اذیتم می کنه


روز بعد روزنامه ها نوشتند : برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانی حادثه آفرید . در این حادثه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد ، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت .مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود . پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند ، با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند



Monday, November 15, 2004

forget me

برای هر آدمیبا همه ی اخلاقا و عادتا و اعتقاداشبا همه ی شرایط محیطی و موقعیت زندگیشیه دایره بزن به مرکز اون آدم و با یه شعاعی که بتونی همه ی اینایی که این بالا گفتمو توش جا بدی حالا اون دایره را میریزم توی یه جعبه حالا یه پکیج ازون آدم داریم خوب؟ممکنه اون آدمه پکج خوبی داشته باشه، ممکنه هم بدخوب اگه بد باشه که اصن طرفش نمیری اگه خوب باشه و خوشت بیاد ازون مجموعه میری جلوببین فرض کن هر خوبی یه نور مثبت داره و هر بدی یه نور منفیحالا اگه خوبیها و بدیهای آدمه مساوی باشه تو هیچ نوری ازون پکیج نمیبینی که خارج شه، پس اصلا اون آدمه را نمی بینی، پس اصلا طرفش نمیریاگه بدیاش بیشتر باشه، یه سری نور منفی از بیرون بسته ش دیده میشه، یه نور سیه، یه نور کثیف، خوب بازم تو نه تنها طرفش نمیری بلکه میدویی و هر چی میتونی بیشتر ازش دور میشیولی اگه خوبیهاش بیشتر باشه، اگه تو نور سفید ببینی، میری جلواینم بگما، هر چی خوبیا از بدیا بیشتر باشه نور سفیدش بیشتره دیگه، پس آدمای بیشتری را هم به سمت خودش جذب میکنه، این طبیعیه مثلا فک کن یه اتاق که یه لامپ داره، دیدی چقدر یه عالمه پشه وت اتاق باشه همه شون میرن دور چراغ جمع میشن؟ حالا نه اینکه بگم شماها پشه اید و اون نوره ها، :) کلنی مثلاهرچی نور تو بیشتر باشه آدمای بیشتری جذبت میشن، اگه دیدی یه عالمه آدم دوست دارن بدون که تو خیلی خوبی، خیلی نور سفیدی، خوب؟خوب خالص که نداریمسفیدیه مطلق پس نداریمحالا فرض کن تو یه آدمی را داری که خوبه، یه نور سفیدبعد نزدیک میشی بهش کم کمخیلی نزدیک میشی بهش کم کماونقدر نزدیک که داخل میشی، داخل اون پکیج، داخل اون بسته، میتونی حالا جزءجزء ببینی، نه؟یهویی یه بدی می بینی، یه نور سیاه بعدمیترسی یادت میره که کل این پکیج یه نور سفید بوده، یه خوبی بوده اون سیاهه کور میکنه، میترسی میترسی نه؟طول میکشه تا دوباره یادت بیاد که این مجموعه خوبه اون طول کشیدنش شاید کار دستت بده نه؟:)


دیشب ٬ شب عجیبی بود. نپرس چرا چون نمیدانم. راستش چیزی از دیشب یادم نیست . تنها به خاطر می‌آورم که شب عجیبی بود. شب خیلی عجیبی بود . من بودم و تو بودی و ماه بود. ماه دیشب خیلی هیز بود. همه‌اش از کنار کرکره‌ی اتاق سرک میکشید ببیند این تو چه میگذرد. راستش یادم نمی‌آید چه میگذشت . تنها یادم هست که من بودم و تو بودی و ماه بود. یادم هست تا ماه بود تو هم بودی . من ماه را نگاه میکردم تو مرا . من دیشب تو را ندیدم . حتی یک لحظه . اگر هم دیدم یادم نیست . من تمام دیشب به ماه فکر میکردم که آن بالای دور نشسته بود و به ما نگاه میکرد . تو دیشب به من نگاه میکردی . میدانم که به من نگاه میکردی . از همان گرمای روی سینه‌ام میدانم ٬ حتی میدانم به من چگونه نگاه می‌کردی. می‌دانی ٬ من دیشب مست نبودم باور کن . من هیچوقت مست نمیشوم حتی بعد از همه‌ی آن بطری‌ها . حرف‌هایم را از سر مستی نگیر ولی دیشب ماه با تمام هیزیش جور خاصی بود. من چیزی در ماه دیده بودم که تو را نگاه نمیکردم. نه که از نگاهت بترسم ها ٬ نه ! من خیلی شجاع هستم و همیشه تو را نگاه می‌کنم . من همیشه ته چشمان تو را نگاه میکنم. حتی شب‌های تاریک دوتائی‌مان باز هم من ته ته چشمهایت را نگاه میکنم ‌٬ میدانی که نگاه میکنم نه ؟ ولی دیشب .. دیشب لعنتی .. ماه دیشب جور خاصی بود . من صورت تاری را در ماه میدیدم که می‌خواستم بشناسمش . ولی ماه لعنتی خیلی دور بود. ماه میدانست که من دورتر ها را بیشتر سرک میکشم. ماه خیلی هیز زرنگی‌ست لعنتی . دیشب من بودم و تو بودی و ماه بود . دیشب شب عجیبی بود‌٬‌ تو نزدیک بودی و ماه دور . من به ماه نگاه میکردم و تو به من . میدانی ٬ من دیشب مست نبودم . من هیچ شبی مست نبودم. من میدانم که دیشب من بودم و تو بودی و ماه بود . من میدانم که دیشب شب عجیبی بود . شب خیلی عجیبی .صبح ... بیدار که شدم . تو نبودی . من میدانم که تو رفته بودی چون دیشب بودی . صبح .. بیدار که شدم ماه هم رفته بود . آن صورت تار و دور هم نبود. تو هم نبودی ٬ تنها چیزی که از دیشب مانده بود کرکره‌ی اتاق بود که هنوز بود. امروز روز عجیبی بود . نه تو بودی نه ماه بود . از در که رفتم بیرون سنجاب هر روزم را دیدم. سنجاب شیطانی‌ست . همهشه پشت در ما از این درخت به آن درخت میپرد و منتظر است من در را چند دقیقه برایش باز بگذارم و بروم ... فورا میپرد داخل . اتاق ما گرم و نرم است ٬ سنجاب هم عاشق جای گرم و نرم است تا کیف دنیا را ببرد. میدانی ٬ امروز روز عجیبی بود ٬ سنجاب هم امروز عجیب بود . نگاهش که کردم آمد جلو و سلام داد . گمان کنم میخواست دست هم بدهد ولی قیافه‌ی مرا که دید پشیمان شد . نگاهش که کردم نگاهم کرد . امروز نگاه سنجاب خیلی عجیب بود. فهمید و گفت من عجیب نیستم . من چیزی نگفتم ولی سنجاب گفت باور کن . سنجاب برایم قصه‌ی عجیبی گفت . قصه‌‌ی سنجاب‌هایی را گفت که هر روز از این درخت به آن درخت میروند . قصه‌ی سنجاب‌هایی که هر شب کنار هر درختی که گرم‌تر باشد میخوابند . قصه‌ی سنجاب‌هایی که همیشه میدوند . میدانی سنجاب‌ها عجیبند . سنجاب به من گفت هیچ سنجابی را نمیشناسد که به ماه نگاه کرده باشد . سنجاب‌ها هر روز تمام شهر را دنبال درختشان میگردند و هر شب کنار درخت آن‌شبشان میخوابند ٬ بدون اینکه ماه را نگاه کنند . سنجاب به من گفت تا به حال در ماه چهره‌ی تاریکی ندیده و هر شب فقط به درختش نگاه می‌کند .سنجاب ها حیوانات عجیبی هستند . آن‌ها هیچوقت خسته نمیشوند . حتی اگر هی شب مجبور باشند کنار یک درخت جدید بخوابند باز هم تمام شهر را دنبال آن یک درخت میگردند. سنجاب به من رازی را گفت . سنجاب به من راز عجیبی را گفت ... او به من گفت که سنجاب‌ها هیچ‌وقت پشیمان نمیشوند . حتی ده سال بعد . سنجاب این را که به من گفت رفت دنبال درخت امروزش . میدانی .. سنجاب ها عجیبند . تو هم عجیبی . ماه هم عجیب است . دیشب و امروز هم همه‌اش عجیب بود ٬ ولی هرچه باشد امروز تو نبودی ٬ ماه هم نبود . سنجاب هم دیگر نیست

.



عشق يا اعتماد نمی دانم چيزی ميان ما گم شدکه هرگزآن را نيافتيم پس مرا فراموش کن مثل مرد قصه های مادربزرگ که وجود نداشت اما برای زنش گوزن شکار می کرد.

"رسول يونان

Saturday, November 13, 2004

don't love

بعضی وقتا آره فقط بعضی وقتا بايد وايسی و ببينی که دونه دونه آدما دارن از زندگيت می رن بيرون . اين موقعها شايد تنها کاری که می تونی بکنی اينه که يه لبخند سرد بدرقه راهشون کنی ...

می دونی چيه ؟ فرق نمی کنه که امروز چن شنبه باشه . تا بوده همين بوده . تا هست همين باشد!

بعضی وقتا صد بارش درد اون يه بار رو نداره که محکم ميری تو علامت
وقتی داری چت می کنی و تو دانشگاهی و اشکات میاد پایین باید چی کار کنی که کسی نبینه اشکاتو؟چرا وای نمی ایستن؟
دلم خیلی گرفته..توی دلم یخ زده...الان نشستم تو کتابخونه..این لپ تاپه هم جلومه...باید تا فردا پروپزال پروزمو تموم کنم...هزار تا کار دارم...n ساعت هم on duty ام...سرم گیج می ره.....خستم....

Friday, November 12, 2004

die



شاید دوست داشته شدن سنگین ترین گناه است حتی سنگین تر از عشق ورزیدن.


دیدی وقتی که داری با یکی چت می کنی بعدش اون یه عالمه داره حرف میزنه تو هم مثلا دستاتو دور خودت حلقه کردی و هیچی تایپ نمی کن یفقط داری نیگا می کنی که اون چی داره مینویسه هی تند تندبعدش اون حرفش که تموم میشه منتظر میشه که تو یه جوابی عکس العملی چیزی از خودت نشون بدی بعدش هی هرچی منتظر میشه ولی تو هیچی نمیگیبعدش میگه الو؟میگه هووووو!میگه کرره خر چرا جواب نمیدی؟میگه مردی؟میگه BUZZ!!بعدش تو هنوز ولی هیچی نمیگی و فقط داری نگاه می کنیبعد یا اینکه مثلا تلفن کرده بهت بعدش داره حرف میزنه تو یهویی ساکت میشی و هیچی نمیگی میگه الو؟هستی؟قهر کردی؟چی گفتم مگه؟هو الاغ قطع کردی؟الو بابا!بعدش تو هیچی نمیگی، فقط داری گوش میدی ساکته ساکت من عاشقه این جوریام:)

کجايی مرد؟ نيستی. اصلا انگار هيچ وقت نبوده ای. يعنی اگر هم بودی من که ديگر يادم نيست چگونه بودی و چرا بودی و چه بودی. حالا خبری نيست، دزدی که نکرده ای، فقط بی معرفتی. آن هم که جديد نيست. بيا بنشين برايت از نبودنت بگويم. نبودنت هم دنيايی بود


میدونی ؟دوست دارم که توی سر تو الآن همون چیزی باشه که تو سر منم هست دوست دارم که فکر من و تو عینا یکی باشه خوب، برای
اینکه تو بتونی بفهمی فکر منو باید یه جوری بهت انتقالش بدم دیگه فقط با کلمه میشه انتقالش دادفکرمو باید با چند تا کلمه تصویرش کنم کلمه کم میارم درست عین وقتی که میخوای یه تصویر رنگی را سیاه سفید چاپ کنی نصف مفهوم از دست میره فکرمو که با کلمه تصویر کردم میگم تو میشنویش حواست پرته، داری پیش خودت فک میکنی که این داره به چی فک میکنه؟ برای همین حرفای منو یکی در میون میشنوی کلمه هایی را که شنیدی جمع میکنی سعی میکنی اون تصویر اولیه را ازش بسازیانگاری مثلا بخوای با چهار تا خط راست یه دایره بسازی، خوب معلومه که میشه مربع در بهترین حالت، هیچوقت دایره نمیشه برای همینه که تو نمیتونی هیچوقت بفهمی که من به چی فکر می کنم برای همینه که هیچوقت من و تو نمیتونیم به یه چیز مشترک فکر کنیم ولی میدونی؟من میتونم چشماتو بخونم بازم میدونی؟که تو هر فکری که کنی توی چشمات منعکس میشه حالا دیدی؟ من فکرتو همونجوری که هست دیدم ولی تو فکر منو
ندیدی هیچ وقت
چشماتو نبند بذار باز باشه بعد صورتشو نگاه کن فقط نذار بفهمه که چشمات بازه آخه اون چشماش بسته ست، دوست نداره چشمای تو باز
باشه بعد؟نمیدونم که آخه چشمای من همیشه بسته ست



یعنی خون میتونه گناه رو پاک کنه؟




عاشقه میدونم که عاشقه اون عاشقه و این دوتارا تو وبلاگ من داره میخونه من میدونم این یعنی چی من میدونم این دوباره یعنی چی هیچکس دیگه نمیدونه هیچ کس


اونجاش که میگه ٬ سحر رفتم به کوی می فروشان ٬ نشان از دین و ایمانی ندیدم .. آره همونجاش .. بعد میگه هییییییییییی ...









Monday, November 08, 2004

hid

دیدی یه هو یه چی میبرتت یه جای دور ؟ دیدی یه مدت طولانی فراموش میکنی چیزی رو که داری بعد یه هو به خودت میای ؟میدونی تو این سی‌دی ایکه تازه بهم رسیده چی پیدا کردم ؟این دوتارای حاج قربان منو کشت.اون دو تار نورمحمد و ذوالفقار ...کشتکشت.من یه هو یاد اون پنج تا سی‌دی تار و دو تار و سنتورم افتادم.دوتارای حاج قربان ...اون سنتورای لعنتیاون گذشته هااون من بعد بعدنههیچی نمیگم اصلا. کیه که بفهمه این چیزا رو اصلا. من گممه.خیلی.گممگممگممگممگمم..

Saturday, November 06, 2004

hurt


اگرچه نسيم‌وار از سر ِ عمر ِ خود گذشته‌ام و بر همه چيز ايستاده‌ام و درهمه چيز تاءمل کرده‌ام رسوخ کرده‌ام;
اگرچه همه چيز را به دنبال ِ خود کشيده‌ام: همه‌ي ِ حوادث را، ماجراهارا، عشق‌ها و رنج‌ها را به دنبال ِ خود کشيده‌ام و زير ِ اين پرده‌ي ِزيتوني‌رنگ که پيشاني‌ي ِ آفتاب‌سوخته‌ي ِ من است پنهانکرده‌ام، ــ
اما من هيچ کدام ِ اين‌ها را نخواهم گفتلام‌تاکام حرفي نخواهم زد
مي‌گذارم هنوز چو نسيمي سبک از سر ِ بازمانده‌ي ِ عمرم بگذرم و برهمه چيز بايستم و در همه چيز تاءمل کنم، رسوخ کنم. همه چيزرا دنبال ِ خود بکشم و زير ِ پرده‌ي ِ زيتوني‌رنگ پنهان کنم:همه‌ي ِ حوادث و ماجراها را، عشق‌ها را و رنج‌ها را مثل ِ رازيمثل ِ سرّي پُشت ِ اين پرده‌ي ِ ضخيم به چاهي بي‌انتها بريزم،نابود ِشان کنم و از آن همه لام‌تاکام با کسي حرفي نزنم...
بگذار کسي نداند که چه‌گونه من به جاي ِ نوازش‌شدن، بوسيده‌شدن،گزيده شده‌ام!
بگذار هيچ‌کس نداند، هيچ‌کس! و از ميان ِ همه‌ي ِ خدايان، خدائي جزفراموشي بر اين همه رنج آگاه نگردد.
و به‌کلي مثل ِ اين که اين‌ها همه نبوده است، اصلاً نبوده است و منهم‌چون تمام ِ آن کسان که ديگر نامي ندارند ــ نسيم‌وار از سر ِاين‌ها همه نگذشته‌ام و بر اين‌ها همه تاءمل نکرده‌ام، اين‌ها همهرا نديده‌ام...
رکسانا شاملو

گل به دستم نرسید ،گویی در آخرین لحظه تشخیص داده باشی که آن گل خوبتر از آن است که به من داده شود .بی خبر نمانی چند روزیست که بیرون زده ام و به هیچ جا آمده ام . با اینهمه نمی توان اسمش را سفر گذاشت ..تنها بال و پرزدنی ست با بالهای کاملا بی مصرف ..راستی گل به دستم نرسید ، گویی...

آفتاب را دوست دارم به خاطر پیراهنت روی طناب درخت باران را اگر میبارد بر چتر آبی تو و چون تو نماز خوانده ای خدا پرست شده ام ...
بیژن نجدی
خورشید شد ..خواستم .. موندم ، دل آسمون گرفت نشستم ،ادعا کرد ..سکوتم سکوت موند ،بغض شد ،ابر شد ،آسمون سیاه شد .. بارید فردا شد خورشید در اومد همه نشستیم به تماشا
هر وقت دلم گرفته هروقت دلم ميگيره ياد بادکنک ميافتم که وقتي فشارش ميدي يکدفعه ميترکه .بومب !!بدي دل اينه که زود تنگ ميشه و وقتي تنگ ميشه بغض و دعوت ميکنه و اون هم بي روي دربايستي ...بعد هم انقدر بزرگ ميشه که همه دل و پر ميکنه و يک دفعه مي ترکه .بومب ! مثل يک بادکنک .
هنوزم مثل اون دوران وقتي سوار تاب ميشم و تو اوج سرم و به سمت آسمون ميبرم وحشت ميکنم ...آسمون ابريه بي ستاره ....با اين جمله که برايم آفلاين گذاشته بودند بدجوري حال کردم :صندوقها در روز جمعه تابوت آزاديست در تشييع جنازه ي آزادي شرکت نميکنم.
اين روزها و احتمالا تا هميشه ، مرثيه خوان آن روزها باقي خواهم ماند
مشقهاي عاشقانه راخط خطي نکرده سالهاست که رفته ام و يادم رفته هزارسال راچقدر نباريده ....گريسته ام چتر نميبرم بي آنکه يادم رودمي خواهم احساسم بي هواتر شودو يک نفر خيسه خيس ...
بچه که بودم يکدونه از اون مداد تراشهايي که رويش که يک نيمدايره ي برفي بود داشتم که توي اون يه آقا خرسه بود با شال گردن قرمز .اونو واژگون ميکردم و و ميگذاشتم تمام برف در بالاي آن جمع بشه و دوباره به سرعت واژگونش ميکردم و مدتها ريختن برف رو سر آقا خرس را و تماشا ميکردم .هميشه نگران آقا خرسه بود که تنهاست .يکبار به بابا گفتم که خرسم خيلي تنهاست .بابام جواب داد :خرست تو دنياي بي نقصي به دام افتاده و زندگيه قشنگي داره .امروزبابا مداد تراشم و از تو انباري خاک خورده آورد .نميدونم چرا اون روز راحت پذيرفتم که زندگيه بي تقصي داره اما امروز...
ميشه امشب بر من وحي شي ؟مممممـنميشه ؟اگه نميشه من حکم لازم ميکنم
مترسه خدا شم تنها شم .بعد ميگه : اگه قرار بود تنها باشيم خدا هر کدوممون و تو يه کره خلق ميکرد . ميشه خدا بود و تنها نبود ميشه تنها بود و خدا نبود
اخلاقم بد شده خب چي کار کنم ؟ هميني که هست .مممم . خب يه مدت با آدمها ساختم و رفتار آدمها رو توجيه ميکردم خب حالا ديگه اين کارو نميکنم ديگه ميخواهم توقع داشته باشم و يه کم هم خودخواهي چاشنيش کنم راستي ميخواهم خيلي چيزا رو هم نفهمم . آهان حالا آدم شدم ... به همين سادگي
maybe some sentences are becoming more than one times. couse i love them.i don have new things to write. sorry .


Lalaie | Upload Music
Music Codes