< NiNiGheRtY: story 3

Tuesday, November 16, 2004

story 3

یه آسمون سیاه یه ستاره یه ماهیه ستاره به روشنیه برف به پاکیه قلب یک کبوتر به صداقته ... نه نه نه این ستاره صداقت نداشت نداشت نمی دونم چرا ؟ می خواست که ماه ناراحت نشه ؟ یا می خواست که آسمون تاریک نشه ؟می خواست خودشو نورانی جلوه بده ؟ ولی نه ! این که خودش نورانی بودحتی از ماه هم بیشتر.پس چرا ؟راستی اصلاٌ مگه ستاره ها هم دروغ می گن ؟ فکر نمی کنم _ حتی اگر بخوان هم ماه بازم از چشم های ستاره می فهمه _ می فهمه که داره دروغ میگه یه ستاره هیچوقت نمی تونه دروغ بگه اونم از ته دل مگر به شرطی _ به شرطی که بخواد ماه رو ناراحت نکنه ولی باز هم مطمئنم نمی تونه _ ماه خیلی زودمی فهمه . حالا ماه چیکار کنه که ستاره ناراحت نشه ؟؟؟به کار ستاره جواب مثبت بده ؟نه نمیشه اونوقت باید واسه همیشه تو یه آسمون سیاه و تاریک تنها باشه .به کار ستاره جواب منفی بده ؟بازم نمیشه اونوقت ستاره ناراحت میشه ماه هم اصلاٌ نمی تونه ناراحتیه ستارشو ببینه ... خب پس چیکار کنه ؟؟ای خدا خودت کمکش کن می دونی چه سخته _ می دونی چه سخته وقتی آدم تنها دو راه داشته باشه و هیچکدوم هم عملی نباشه ... خدایا پس چیکار کنه ؟ستاره هم ناراحته اگر ماه جواب مثبت بده و بره همیشه تنها میشه اگر هم جواب منفی بده و بمونه .... آخه نمیشه نمیشه خدایا خودت یه کاری کن خودت یه راهی جلوی این دو بزار راهی که هیچکدوم ناراحت نشن راهی که هیچکدوم تنها نشن خدایا خودت کمکشون کن .خدایا می دونی اگر ستاره و ماه ناراحت باشن دیگه آسمونت همیشه تاریک میشه دیگه نیست کسیکه بخواد این آسمون تاریک رو روشن کنه .آسمونی که با نور ستاره و ماه روشن میشه و سنگ صبور خیلی از آدمهایین که حرف دلشون رو تو تاریکیه شب به این دو یار می زنن حالا این دو تا ...این دو تا حرفاشونو به کی بزنن ؟ زیر کدوم آسمون بشینن حرف دلشون رو بزنن ؟ کی گوش میده ؟ کی .فدات بشم خداجون _ قربونت برم خیلی دوست دارم
********

زن و شوهر جوان سوار بر موتور سیکلت در دل شب می راندند .آنها از صمیم قلب همدیگر رو دوست داشتند
زن جوان : یواشتر برو ، من میترسم
مرد جوان : نه ، اینطوری خیلی بهتره
زن جوان : خواهش می کنم ، من خیلی می ترسم
مرد جوان : خب ولی اول باید بگی که دوستم داری
زن جوان : دوست دارم ، حالا میشه یواشتر برونی ؟

مرد جوان : مرا محکم بگیر
زن جوان : خب حالا میشه یواشتر برونی
مرد جوان : باشه ، به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا برداری وروی سر خودت بذاری ، آخه نمی تونم راحت برونم ، اذیتم می کنه


روز بعد روزنامه ها نوشتند : برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانی حادثه آفرید . در این حادثه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد ، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت .مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود . پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند ، با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند



1 Comments:

Blogger pegah said...

ميدونی ياسی سعی کن خودت زخمت و خوب کنی نه اينکه منتظر بشی خودش خوب بشه. خيلی سخت آخه لامسب خيلی درد داره ولی خوب ميشه .بعدش ديگه يادت ميمونه که بايد مواظب خودت باشی که ديگه زخمی نشی.
خيلی خوبه ياسی حرفت و ميزنی. من نتونستم و رفتم تا تنها واسه خودم حرف بزنم . کسی نخونه ... کسی ندونه تو اين دلم چه غوغاييه. فقط عشقم که تو باشی ميدونی با ..... .......
دوست دارم ياسی خودم که اگه منم تورو نداشتم دق ميکردم.

7:29 PM  

Post a Comment

<< Home


Lalaie | Upload Music
Music Codes