< NiNiGheRtY: forget me

Monday, November 15, 2004

forget me

برای هر آدمیبا همه ی اخلاقا و عادتا و اعتقاداشبا همه ی شرایط محیطی و موقعیت زندگیشیه دایره بزن به مرکز اون آدم و با یه شعاعی که بتونی همه ی اینایی که این بالا گفتمو توش جا بدی حالا اون دایره را میریزم توی یه جعبه حالا یه پکیج ازون آدم داریم خوب؟ممکنه اون آدمه پکج خوبی داشته باشه، ممکنه هم بدخوب اگه بد باشه که اصن طرفش نمیری اگه خوب باشه و خوشت بیاد ازون مجموعه میری جلوببین فرض کن هر خوبی یه نور مثبت داره و هر بدی یه نور منفیحالا اگه خوبیها و بدیهای آدمه مساوی باشه تو هیچ نوری ازون پکیج نمیبینی که خارج شه، پس اصلا اون آدمه را نمی بینی، پس اصلا طرفش نمیریاگه بدیاش بیشتر باشه، یه سری نور منفی از بیرون بسته ش دیده میشه، یه نور سیه، یه نور کثیف، خوب بازم تو نه تنها طرفش نمیری بلکه میدویی و هر چی میتونی بیشتر ازش دور میشیولی اگه خوبیهاش بیشتر باشه، اگه تو نور سفید ببینی، میری جلواینم بگما، هر چی خوبیا از بدیا بیشتر باشه نور سفیدش بیشتره دیگه، پس آدمای بیشتری را هم به سمت خودش جذب میکنه، این طبیعیه مثلا فک کن یه اتاق که یه لامپ داره، دیدی چقدر یه عالمه پشه وت اتاق باشه همه شون میرن دور چراغ جمع میشن؟ حالا نه اینکه بگم شماها پشه اید و اون نوره ها، :) کلنی مثلاهرچی نور تو بیشتر باشه آدمای بیشتری جذبت میشن، اگه دیدی یه عالمه آدم دوست دارن بدون که تو خیلی خوبی، خیلی نور سفیدی، خوب؟خوب خالص که نداریمسفیدیه مطلق پس نداریمحالا فرض کن تو یه آدمی را داری که خوبه، یه نور سفیدبعد نزدیک میشی بهش کم کمخیلی نزدیک میشی بهش کم کماونقدر نزدیک که داخل میشی، داخل اون پکیج، داخل اون بسته، میتونی حالا جزءجزء ببینی، نه؟یهویی یه بدی می بینی، یه نور سیاه بعدمیترسی یادت میره که کل این پکیج یه نور سفید بوده، یه خوبی بوده اون سیاهه کور میکنه، میترسی میترسی نه؟طول میکشه تا دوباره یادت بیاد که این مجموعه خوبه اون طول کشیدنش شاید کار دستت بده نه؟:)


دیشب ٬ شب عجیبی بود. نپرس چرا چون نمیدانم. راستش چیزی از دیشب یادم نیست . تنها به خاطر می‌آورم که شب عجیبی بود. شب خیلی عجیبی بود . من بودم و تو بودی و ماه بود. ماه دیشب خیلی هیز بود. همه‌اش از کنار کرکره‌ی اتاق سرک میکشید ببیند این تو چه میگذرد. راستش یادم نمی‌آید چه میگذشت . تنها یادم هست که من بودم و تو بودی و ماه بود. یادم هست تا ماه بود تو هم بودی . من ماه را نگاه میکردم تو مرا . من دیشب تو را ندیدم . حتی یک لحظه . اگر هم دیدم یادم نیست . من تمام دیشب به ماه فکر میکردم که آن بالای دور نشسته بود و به ما نگاه میکرد . تو دیشب به من نگاه میکردی . میدانم که به من نگاه میکردی . از همان گرمای روی سینه‌ام میدانم ٬ حتی میدانم به من چگونه نگاه می‌کردی. می‌دانی ٬ من دیشب مست نبودم باور کن . من هیچوقت مست نمیشوم حتی بعد از همه‌ی آن بطری‌ها . حرف‌هایم را از سر مستی نگیر ولی دیشب ماه با تمام هیزیش جور خاصی بود. من چیزی در ماه دیده بودم که تو را نگاه نمیکردم. نه که از نگاهت بترسم ها ٬ نه ! من خیلی شجاع هستم و همیشه تو را نگاه می‌کنم . من همیشه ته چشمان تو را نگاه میکنم. حتی شب‌های تاریک دوتائی‌مان باز هم من ته ته چشمهایت را نگاه میکنم ‌٬ میدانی که نگاه میکنم نه ؟ ولی دیشب .. دیشب لعنتی .. ماه دیشب جور خاصی بود . من صورت تاری را در ماه میدیدم که می‌خواستم بشناسمش . ولی ماه لعنتی خیلی دور بود. ماه میدانست که من دورتر ها را بیشتر سرک میکشم. ماه خیلی هیز زرنگی‌ست لعنتی . دیشب من بودم و تو بودی و ماه بود . دیشب شب عجیبی بود‌٬‌ تو نزدیک بودی و ماه دور . من به ماه نگاه میکردم و تو به من . میدانی ٬ من دیشب مست نبودم . من هیچ شبی مست نبودم. من میدانم که دیشب من بودم و تو بودی و ماه بود . من میدانم که دیشب شب عجیبی بود . شب خیلی عجیبی .صبح ... بیدار که شدم . تو نبودی . من میدانم که تو رفته بودی چون دیشب بودی . صبح .. بیدار که شدم ماه هم رفته بود . آن صورت تار و دور هم نبود. تو هم نبودی ٬ تنها چیزی که از دیشب مانده بود کرکره‌ی اتاق بود که هنوز بود. امروز روز عجیبی بود . نه تو بودی نه ماه بود . از در که رفتم بیرون سنجاب هر روزم را دیدم. سنجاب شیطانی‌ست . همهشه پشت در ما از این درخت به آن درخت میپرد و منتظر است من در را چند دقیقه برایش باز بگذارم و بروم ... فورا میپرد داخل . اتاق ما گرم و نرم است ٬ سنجاب هم عاشق جای گرم و نرم است تا کیف دنیا را ببرد. میدانی ٬ امروز روز عجیبی بود ٬ سنجاب هم امروز عجیب بود . نگاهش که کردم آمد جلو و سلام داد . گمان کنم میخواست دست هم بدهد ولی قیافه‌ی مرا که دید پشیمان شد . نگاهش که کردم نگاهم کرد . امروز نگاه سنجاب خیلی عجیب بود. فهمید و گفت من عجیب نیستم . من چیزی نگفتم ولی سنجاب گفت باور کن . سنجاب برایم قصه‌ی عجیبی گفت . قصه‌‌ی سنجاب‌هایی را گفت که هر روز از این درخت به آن درخت میروند . قصه‌ی سنجاب‌هایی که هر شب کنار هر درختی که گرم‌تر باشد میخوابند . قصه‌ی سنجاب‌هایی که همیشه میدوند . میدانی سنجاب‌ها عجیبند . سنجاب به من گفت هیچ سنجابی را نمیشناسد که به ماه نگاه کرده باشد . سنجاب‌ها هر روز تمام شهر را دنبال درختشان میگردند و هر شب کنار درخت آن‌شبشان میخوابند ٬ بدون اینکه ماه را نگاه کنند . سنجاب به من گفت تا به حال در ماه چهره‌ی تاریکی ندیده و هر شب فقط به درختش نگاه می‌کند .سنجاب ها حیوانات عجیبی هستند . آن‌ها هیچوقت خسته نمیشوند . حتی اگر هی شب مجبور باشند کنار یک درخت جدید بخوابند باز هم تمام شهر را دنبال آن یک درخت میگردند. سنجاب به من رازی را گفت . سنجاب به من راز عجیبی را گفت ... او به من گفت که سنجاب‌ها هیچ‌وقت پشیمان نمیشوند . حتی ده سال بعد . سنجاب این را که به من گفت رفت دنبال درخت امروزش . میدانی .. سنجاب ها عجیبند . تو هم عجیبی . ماه هم عجیب است . دیشب و امروز هم همه‌اش عجیب بود ٬ ولی هرچه باشد امروز تو نبودی ٬ ماه هم نبود . سنجاب هم دیگر نیست

.



عشق يا اعتماد نمی دانم چيزی ميان ما گم شدکه هرگزآن را نيافتيم پس مرا فراموش کن مثل مرد قصه های مادربزرگ که وجود نداشت اما برای زنش گوزن شکار می کرد.

"رسول يونان

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

من الان بلد نیستم حرف بزنم ...
نوشته های دوست داشتنی ای داری ...

2:07 AM  

Post a Comment

<< Home


Lalaie | Upload Music
Music Codes