hurt
اگرچه نسيموار از سر ِ عمر ِ خود گذشتهام و بر همه چيز ايستادهام و درهمه چيز تاءمل کردهام رسوخ کردهام;
اگرچه همه چيز را به دنبال ِ خود کشيدهام: همهي ِ حوادث را، ماجراهارا، عشقها و رنجها را به دنبال ِ خود کشيدهام و زير ِ اين پردهي ِزيتونيرنگ که پيشانيي ِ آفتابسوختهي ِ من است پنهانکردهام، ــ
اما من هيچ کدام ِ اينها را نخواهم گفتلامتاکام حرفي نخواهم زد
ميگذارم هنوز چو نسيمي سبک از سر ِ بازماندهي ِ عمرم بگذرم و برهمه چيز بايستم و در همه چيز تاءمل کنم، رسوخ کنم. همه چيزرا دنبال ِ خود بکشم و زير ِ پردهي ِ زيتونيرنگ پنهان کنم:همهي ِ حوادث و ماجراها را، عشقها را و رنجها را مثل ِ رازيمثل ِ سرّي پُشت ِ اين پردهي ِ ضخيم به چاهي بيانتها بريزم،نابود ِشان کنم و از آن همه لامتاکام با کسي حرفي نزنم...
بگذار کسي نداند که چهگونه من به جاي ِ نوازششدن، بوسيدهشدن،گزيده شدهام!
بگذار هيچکس نداند، هيچکس! و از ميان ِ همهي ِ خدايان، خدائي جزفراموشي بر اين همه رنج آگاه نگردد.
و بهکلي مثل ِ اين که اينها همه نبوده است، اصلاً نبوده است و منهمچون تمام ِ آن کسان که ديگر نامي ندارند ــ نسيموار از سر ِاينها همه نگذشتهام و بر اينها همه تاءمل نکردهام، اينها همهرا نديدهام...
رکسانا شاملو
گل به دستم نرسید ،گویی در آخرین لحظه تشخیص داده باشی که آن گل خوبتر از آن است که به من داده شود .بی خبر نمانی چند روزیست که بیرون زده ام و به هیچ جا آمده ام . با اینهمه نمی توان اسمش را سفر گذاشت ..تنها بال و پرزدنی ست با بالهای کاملا بی مصرف ..راستی گل به دستم نرسید ، گویی...
آفتاب را دوست دارم به خاطر پیراهنت روی طناب درخت باران را اگر میبارد بر چتر آبی تو و چون تو نماز خوانده ای خدا پرست شده ام ...
بیژن نجدی
خورشید شد ..خواستم .. موندم ، دل آسمون گرفت نشستم ،ادعا کرد ..سکوتم سکوت موند ،بغض شد ،ابر شد ،آسمون سیاه شد .. بارید فردا شد خورشید در اومد همه نشستیم به تماشا
هر وقت دلم گرفته هروقت دلم ميگيره ياد بادکنک ميافتم که وقتي فشارش ميدي يکدفعه ميترکه .بومب !!بدي دل اينه که زود تنگ ميشه و وقتي تنگ ميشه بغض و دعوت ميکنه و اون هم بي روي دربايستي ...بعد هم انقدر بزرگ ميشه که همه دل و پر ميکنه و يک دفعه مي ترکه .بومب ! مثل يک بادکنک .
هنوزم مثل اون دوران وقتي سوار تاب ميشم و تو اوج سرم و به سمت آسمون ميبرم وحشت ميکنم ...آسمون ابريه بي ستاره ....با اين جمله که برايم آفلاين گذاشته بودند بدجوري حال کردم :صندوقها در روز جمعه تابوت آزاديست در تشييع جنازه ي آزادي شرکت نميکنم.
اين روزها و احتمالا تا هميشه ، مرثيه خوان آن روزها باقي خواهم ماند
مشقهاي عاشقانه راخط خطي نکرده سالهاست که رفته ام و يادم رفته هزارسال راچقدر نباريده ....گريسته ام چتر نميبرم بي آنکه يادم رودمي خواهم احساسم بي هواتر شودو يک نفر خيسه خيس ...
بچه که بودم يکدونه از اون مداد تراشهايي که رويش که يک نيمدايره ي برفي بود داشتم که توي اون يه آقا خرسه بود با شال گردن قرمز .اونو واژگون ميکردم و و ميگذاشتم تمام برف در بالاي آن جمع بشه و دوباره به سرعت واژگونش ميکردم و مدتها ريختن برف رو سر آقا خرس را و تماشا ميکردم .هميشه نگران آقا خرسه بود که تنهاست .يکبار به بابا گفتم که خرسم خيلي تنهاست .بابام جواب داد :خرست تو دنياي بي نقصي به دام افتاده و زندگيه قشنگي داره .امروزبابا مداد تراشم و از تو انباري خاک خورده آورد .نميدونم چرا اون روز راحت پذيرفتم که زندگيه بي تقصي داره اما امروز...
ميشه امشب بر من وحي شي ؟مممممـنميشه ؟اگه نميشه من حکم لازم ميکنم
مترسه خدا شم تنها شم .بعد ميگه : اگه قرار بود تنها باشيم خدا هر کدوممون و تو يه کره خلق ميکرد . ميشه خدا بود و تنها نبود ميشه تنها بود و خدا نبود
اخلاقم بد شده خب چي کار کنم ؟ هميني که هست .مممم . خب يه مدت با آدمها ساختم و رفتار آدمها رو توجيه ميکردم خب حالا ديگه اين کارو نميکنم ديگه ميخواهم توقع داشته باشم و يه کم هم خودخواهي چاشنيش کنم راستي ميخواهم خيلي چيزا رو هم نفهمم . آهان حالا آدم شدم ... به همين سادگي
maybe some sentences are becoming more than one times. couse i love them.i don have new things to write. sorry .
0 Comments:
Post a Comment
<< Home